قبض جریمه!
غلامحسین خان توتونی یکی از کسبه معروف و معتبر بازار بود که روزی هنگام ادرار کنار کوچه با استکان دستش که برای استبرا برده بود گرفتار آژان پست شده جلب به کمیسری میشود، صاحب منصب کشیک که هم خودش قاضی و خودش مجری و هم تحویلدار بوده برایش پنج تومان و دو قران قبض جریمه صادر میکند. غلامحسین خان ابتدا متوسل به شخصیت خود و سرشناسی در کمیسری شده طفره میرود و چون چاره را ناچار میبیند پنج تومان و دو قران یک طرف میز و همین مبلغ طرف دیگر میز گذاشته قبض دیگری نیز مطالبه میکند.
صاحب منصب وقتی وجه دوم را مشاهده میکند و برایش جویای سبب میشود، جواب میشنود که در حین عمل بادی هم از مخلص صادر شد که مأمور شما زیر سبیلی رد کرده آنرا به عرض نرسانیده، خواستم چیزی از شما نزد ما نمانده باشد!
چون موضوع جنبه اهانت پیدا میکند صاحب منصب با عصبانیت و تا آنکه تنبیه او را با نقرهداغ کرده باشد قبض دوم را هم مهر میکند، اما کار به اینجا خاتمه نیافته وقتی غلامحسین خان قبضها را در جیب مینهد میگوید: اکنون که مسلم شد باد نیز موجب جریمه میشود میخواهم یک قبض هم برای حرفی که میزنم صادر نمائی و از قول من به آن پفیوزی که حکم نشاشیدن کرده است بگویی: اول باید مبالش را میساختی دوم حکمش را میکردی!
ص: 269
شراب ناب!
اگر ماجرای بالا حد عصبانیت مردم را در صدور و اجرای اینگونه قوانین میرساند، واقعه زیر اجرای محکم احکام و ترس مردم را از سرپیچی آن معلوم میکند باین قرار: چون انداختن و کشیدن و فروش عرق و شراب قدغن اکید میشود و برای هر شیشهی آن تا دوازده تومان جریمه معین میگردد و چون قسمت اعظم تهیهکنندگان آنرا کلیمیهای ترسو تشکیل میدادند، ناچار تا گرفتار طمع و معامله آن نشوند تمام خمرهها و شیشه و اسباب اثاثه آنرا شکسته نابود میکنند.
در چنین وضع و حالی آخر شبی چند تن از لشوش به در خانه یکی از آنها به نام سلیمان رفته مطالبه دوا میکنند و هر چه سلیمان قسم و آیه میخورد و موسی و محمد را شفیع میآورد که همه را از بین برده در چاه ریخته است باور نمیکنند تا آنجا که کار به شتم و ضرب رسیده، زیر مشت و لگدش میاندازند.
ناچار سلیمان وادار به تسلیم میشود به شرطی که او را دچار دردسر نکرده به کسی اظهار ننمایند و این دفعه آخرشان باشد و جهت فرار از دست آنها برگشته زاد و رودش را که خوابیده بودهاند بیدار نموده بر سر لگنشان نشانیده به زحمت از بول آنها شیشهای فراهم کرده به نام شراب سفید تحویل میدهد و سفارش میکند که در جای گرم بوده و تا کنار یخ نگذارند به مصرف نرسانند! و تا شب روز بعد همچنان در هول و هراس بسر میبرد که مبادا از کم و کیف آن مطلع شده خانه را بر سرش خراب بکنند، اما چون شب میرسد آنها را مینگرد که هنوز در را باز نکرده صدا به گله و شکایت بلند میکنند، او که چنان شرابی داشته چرا تا آنوقت به آنها نداده است و چقدر از محبتش اظهار امتنان نموده از سر همان درخواست میکنند!
پشکل جمعکنها مرا معزول کردند!
بعد از سقوط و اخراج سید ضیاء الدین شبی کسی او را بخواب میبیند و از وی
ص: 270
سؤال میکند تو به آن قدرت را چه کسی توانست معزول بکند؟ و سید جواب میدهد: پشکل جمعکنها! و تعبیر سخنش هم عوارضی بوده که وی بروی پشکل جمعکنها که برای هر کیسه پشکل باید دو عباسی عوارض بدهند وضع کرده بود.
قهوهخانه عرش
یکی دیگر از اماکن تهران در خیابان چراغ برق، قهوهخانهای در بالاخانهای نرسیده به پامنار بود که «قهوهخانه عرش» ش میگفتند و نام عرش را از آن جهت گرفته بود که تنها قهوهخانهای در مرتبه فوقانی بود و دیگر تنها ساختمان دو طبقه در تمام شهر که بر خیابان ساخته شده بود. این قهوهخانه در دو اتاق تو در تو با پلههایی باریک و بلند بود که پنجره یک اتاق آن بطرف خیابان باز شده مرکز شبانهروزی تریاکیها و شیرهایها که در آن جمع میشدند بود و تعطیلپذیر نمیگردید. به این معنی که از صبح تا شب تریاکیهای محل در آن جمع میشدند و از آخر شب به بعد عرقخورهای تریاکی شبزندهدار جهت خمارشکن به آن رو میآوردند و از نیمه شب به بعد تشکچههای شیرهایها گسترده شده، نگاریهای چراغهای شیره بدست ساقیهای آن میآمد بعد از همه که شب خوابها را باید بخوابانند. اما آنچه بعد از معرفی و وصف قهوهخانه موضوع سخن میباشد، تاریخچه تریاکی شدن بعضی از قدّیسجامهگان و منبریها و عمومیت یافتن آن در نزد آنان میباشد که تا آنروز در زمره اعمال ناروا شناخته شده یا مخفی انجام یافته کسی از آن مطلع نمیگردید و از آن پس آشکارا و علنی شده حتی صورت پسندیده بخود گرفت.
ص: 271
ملکوت تریاک
وقتی یکی از گویندگان گمنام که جز مجالس یک ده شاهی یک قران نداشت و پول به مضاربه و مثل آن میداده است. یکی از بدهکارانش چندی در تأدیه بدهیش تأخیر و خود را پنهان میکند تا آنکه مکانش را در قهوهخانه عرش یافته بسراغش میرود و با سماجت مطالبه طلب میکند و چون خشونتش از حد میگذرد، هممنقلیهای بدهکار احاطهاش کرده، نشانیده چایی بدستش داده تعارفش به تریاک نموده چند بست پیاپی به کامش میکنند و مهلتی برای بدهکار بدست میآورند و در عوض معامله قرض خوشبهرهای برایش با قهوهچی انجام میدهند.
از طرف دیگر یکی دو ساعت پس از آن مجلس ترحیم پیرمرد تریاکیای که در اثر نرسیدن تریاک که پسرهایش از او بریده فوت کرده بوده است داشته و این احوال که تکلیف طلبش با بدهکار اول معلوم و معامله نان و آبداری هم با بدهکار دوم یعنی قهوهچی منعقد نموده و از نشئه تریاک سرمست بوده روانه مجلس ختم شده، طبق معمول که باید سخنگوی مجلس ترحیم معایب متوفا را محاسن جلوه داده محاسنش را بزرگ بکند، شروع به گشودن منبر در چگونگی توحید نموده، از اشیاء که همه «ناطقند و گویا لیکن به زبان بیزبانی» و آنکه این نطق و بیان آنها جمله در حمد و تسبیح پروردگار میباشد و چه و فلان تا آنجا که میگوید: این صدای باد نیست مگر آنکه در جولان فریاد هوهو برمیآورد و آب که در حرکت لهله نموده الله الله میگوید آتش که از زبانه نغمه جلی جلی و خفی خفی سر میدهد تا طفل در گهواره که از گریه و هق هق خود حق حق و گوسفند و بره از بع بع خود حی حی و هر جانور که از اصوات و الحان خود، نامی از نامهای پروردگار، مانند رحیم، حکیم، امین، مبین، فرد و احد و صمد و مانند آن به زبان میآورد و آخر که برگ درختان از برخورد به هم ناله العفو و کدوی تار و مزمار ضجّه غفور و غفار و گلوی نی که سوز سبحان و رحمان و آواز دلی دلی که آوای وی وی او که در معنی هو میباشد و صدای چپق و قلیان که ذکر وفی و غفران و
ص: 272
حقه وافور از جیرجیر خویش فریاد یا مجیب و یا مجیر برکشیده تریاکیان را شنگول وحدانیت رب الارباب نموده در خلسه لم یلد و لم یولدی میبرد، و در (گریز جمع کردن منبر) متوفا را مرده حمید سعیدی توصیف میکند که نالههای احتضارش جز ذکر غفار و قهار و قرقر تختههای تابوتش غیر از اقرار به وحدانیت خدا و رسالت رسولش محمد و حشر و نشر و ایمان و اعتقاد نبوده است و منبری باز کرده به هم میآورد و آنچنان مردهای تطهیر کرده و تحویل میدهد که مجلسیان را انگشت به دهان زبانآوری و وادار به احسنت و آفرین خود ساخته نامش به اندک زمانی در دهانها افتاده مجلسش تا پنج تومان و زیادتر بالا میرود و همان اتفاق باعث میشود تا اکثر همکارانش نیز که سبب پیشرفت او را استعمال تریاک تصور میکنند متلمذ تریاک شده، اختفا و کراهتش از میان رفته مردم نیز سر به پیرویشان سپرده، همگانی و علنی شده، تا آنجا که دور از ممنوعیت مسائل شرعیه بشود. تقلید این جماعت از یکدیگر خلاصه به این فقره نمیگردید که در کل شئونشان ریشه دوانیده بود، در آن حد که هر آینه طرف علاقه و اعتقادی را با ظاهر غیرعادی، مثلا با سربند شوریده یا با نعلین نک پنجه مینگریستند همه سربند خود شوریده پیچیده نعلین کوتاه نک پنجه میپوشیدند تا آنجا که چون در تبریز صاحب مریدی را که بعلت ورم بیضه پاهای خود گشاد گشاد میگذاشته میشنوند، بتصور اینکه لابد زیادی مریدش بخاطر غریاش میباشد اکثرشان گشاد گشاد راه رفتند.
برقی ... تمام میکنم!
دیگر از دکاکین خیابان چراغ برق سمساری میرزا موسی نرسیده به مسجد سراج الملک بود که دارای واقعه جالب زیر میباشد: سمساری از دکانهایی بود که غالبا اشیاء و اجناس آنرا خارج از دکان بساط میکردند و دکان سمسار تقریبا جایی که صاحب او نه از آن به صورت دکان، بلکه بخاصیت انبار و زواید استفاده مینمود. چون معمولا صاحبان این شغل دکانهای خود را در نقاط خلوت
ص: 273
انتخاب میکردند و اطراف دکاکین آنها نیز طفیلیشان بود که از در و دیوار و جرز و معبر و زمین و هوای آن میتوانستند برای نمایش اجناس خود بهره ببرند.
ترتیب بساط کردن آنها هم به این صورت انجام میگرفت که اشیاء لوکس سنگینوزن و گرانقیمت مانند، ظروف نقره، نوربلین و ورشو و بلور و آنتیک را منبر مانند داخل دکان روی میز و عسلیها و لاله، تک پایه، سه شاخه، جار و چینیجات ارزانتر را جلوتر آنها چیده و کمبهاتر از آنها مانند، مس و مفرغ و اشیاء غیر شکستنی را بیرون دکان بساط میکردند و قالی و قالیچه و گلیم و نمد و امثال آن را که پای جرزهای دو طرف بالا برده بر دیوارهای دو سمت آویخته در معرض نمایش میگذاشتند و میز و صندلی و نیمکت و تختخواب و اینگونه اشیاء را مقابل دکان یا درازی معبر یا نزدیک جوی پیادهرو و مثل آن میگذاشتند که شاید یک سمسار به اندازه چند کاسب اطراف خود را اشغال میکرد و میرزا موسی یکی از آنها بود که تا روی جوی خیابان بساط مینمود.
طرف عصر یکی از روزها که میرزا موسی جلو دکان خود بر روی چهارپایه نشسته چپق میکشیده است، ناگهان چشمش به تخت فنری مقابلش میافتد که بالا و پائین میرود! اول بگمان آنکه سگی یا گربهای زیر آن بازی میکند توجه نمیکند، اما وقتی حرکت تخت را منظم مینگرد و صدای انسان از زیر آن میشنود جلو رفته نظر بزیر تخت میاندازد و با کمال تعجب زن و مردی را در زیر آن مشاهده میکند که ...! کامروائی میکنند، اما تا به چپ و راست مینگرد که چوب و چیزی بدست آورده حق نانجیبها را کف دستشان بگذارد و بنای ناسزا و بد و بیراه مینهد، صدای مرد بگوشش میخورد که ملتمسانه میگوید: میرزا موسی جان، دورت بگردم کمی دست نگه دار، زبان بدهان بگیر برقی ... تمام میکنم: حرفی که مثلی شده بعدها دربارهی کارهای دستپاچگی بکار گرفته شد.
ص: 274
در تعقیب شغل سمساری باید گفته شود: شاغلان آن از صبورترین و پر حوصلهترین کسبهای بودند که دیده میشدند. چه از گشودن تا بستن دکان جز جهت قضای حاجت از دکان و پای بساط کنار نمیرفتند و چه بسا که بول و غایط خود را در سلفدانی و کنیف و مثل آن زیر عبا و عقب دکان میکردند و چه زیاد ماه تا ماه دشت و فتحی ننموده خم به ابرو نمیآوردند و بدون تفاوت صبح آمده شب باز میگشتند، در شباهت کامل به عنکبوت که در صید مگس روز و هفتهها بیحرکت میماند و استقامت و حوصله پایداریشان از سبب داستانی که از گذشتگان آویزه گوش میداشتند و دلخوشیشان اینکه در هر صورت یکی دو معامله در ماه و سال مخارجشانرا تأمین و چشم و گوش بستگی و گرفتاری و استیصال یکی دو فروشنده و خریدار بارشان بار میکند.
کاسب باید پاشکسته باشد
به گوششان بود که وقتی زنی دسته هاون فلزیای را به پیش سمساری برای فروش میبرد و بعد از ختم معامله میگوید: هاون آن را هم دارد که بعدا میآورد و پس از رفتن زن، سمسار متوجه میشود دسته هاون طلا میباشد، تا روزی که سمسار برای امری از دکان خارج بوده زن هاون آنرا نیز آورده چون سمسار را نمیبیند به دکان پهلودستی یعنی همکار او میفروشد و وقتی سمسار آمده از جریان مطلع میشود با دسته هاون محکم به قلم پای خود کوبیده میگوید: اگر پایم شکسته از دکان بیرون نرفته بودم هاون طلا از دستم نرفته بود! و از آن زمان جمله (کاسب باید پا شکسته باشد) از دستور کاری اهل این فن میشود.
همچنین جملهی (مشتری خبر نمیکند) و مطلب (اقبال فقط یک مرتبه در
ص: 275
خانه آدم را میزند) بر این که: اقبال به در دکان کسی رفت دید نیست، پرسید؟
گفتند: به خانهاش رفته. به خانهاش رفت گفتند: به حمام رفته. به حمام رفته سراغش گرفت؟ گفتند به قمارخانه رفته است. گفت دیگر حوصله تا آنجا رفتن را ندارم و در خانه بغلی را کوبید و امثال اینها که هر کاسب مخصوصا طبقه سمسار را پاگیر مینمود. از آنجا که این دسته شغلی داشتند به قول معروف «گم» که گاهی یک معامله آن امکان داشت بینیازشان نموده از نیست، هستشان بکند.
ص: 276
خیابان لالهزار
اشاره
دیگر از خیابانهای معروف تهران، خیابان لالهزار بود که بیکارهها طول آنرا هشتصد قدم تعیین کرده بودند که از میدان توپخانه شروع شده به سه راه لالهزار میرسید. این خیابان از آنجا لالهزار نام گرفته بود که قسمت شرق آن تا فیلخانه و غرب آن یکسره تا خیابان علاء الدوله باغ خالصهی پر دار و درختهای مصفایی بوده که لالههای خودرو در آن میروئیده و با نردههای چوبیاش از جمله تفرجگاهها به حساب میآمده است، تا پس از مراجعت ناصر الدین شاه از سفر اول فرنگ که در آنجاها خیابانکشیهای مرتب و میدانهای وسیع دیده بوده است خیابان مذکور (لالهزار) را از وسط آن گذرانده در صدد تشکیل شانزه لیزهای در پایتخت برمیآمد و جهت این کار حصار و نردههای آن خراب میشود و درختهای آن افتاده زیر دیگهای آشپزخانهها میرود و چون صورت نازیبا پیدا میکند، زمینهای آن میان اطرافیان او تقسیم میشود که قسمت قابل توجهی از آن هم نصیب میرزا علی اصغر خان «اتابک» شده (پارک اتابک) و بقیه با ساختمان و بیساختمان میان وراث تصاحبکنندگان اولیه دست به دست میگردد
ص: 277
خیابان لالهزار، با خط واگن که در طرف راست سطح آن و گراند هتل در سمت چپ آن، در محلی که اتومبیلی در وسط خیابان دیده میشود، با تیرهای چوبی برق، با سه سیم فاز و نول بنام شاه سیم و تیرهای چدنی تلگراف که طرف راست آن میباشد.
ص: 278
که شاید هنوز از قبالههای یک سهم از هزار و پانصد و دو هزار سهم باغ لالهزار در دست ورثه چهارم پنجم در محاضر معامله میشود.
خیابان عشاق
نام دو خیابان لالهزار، خیابان عشاق بود که از بهترین تفریحگاهها و نیکوترین محل چشمچرانی و عشقبازی و کامیابی فکلیها و زن و مردهای جلوهگر بشمار میآمد و اول خیابانی که در آن تآتر و سینما و هتل بوجود آمده «عشقی و عارف» بهترین نمایشنامههای خود را در سالن گراند هتل آن به معرض تماشا گذارده سینماهای آن (پرده سیمنما) برای مردم آورده زنان و پسران خودفروش محل عرضه و پاتوقشان شد.
از طرف عصر دسته دسته مردم اهل دل رو به این خیابان میآوردند زیرا گذشته از ابنیه عالیه و عمارات رفیعه و مغازههای شیک و لوکسفروشیهای دیدنی که در آن بوجود آمده بود زیباترین خانمهای شوخ و شنگ و رعناترین پسران دلربا نیز از این ساعات رو به آن میآوردند و شیکپوشترین مردان و آلامد ترین جوانان در این خیابان دیده میشدند.
ص: 279
کتهای بلند پشتچاک دو تکمهای یقه باریک و دمیسیزونهای چسبان، با شلوارهای تنگ لوله تفنگی و پیراهنهای یقهدار آهاری لردی سفید که تسمه کراوات از دور آنها نمایان میگردید، با کلاههای مقوایی ماهوت که فکلیها و اعیان و رجال پوشیده بر سر میگذاشتند در این خیابان دیده میشد و چادر سیاههای چرخی بیکمر و دامن (کلوش) تازه درآمده که بر سر بعضی زنان به جای چادر کمری جا گرفته بود و بتدریج کوتاه و کوتاهتر گردیده اندک اندک تا زیر زانو و بالای زانو آمده، همراه پیچههای چهار انگشتی و کفشهای
ص: 280
نکمدادی پاشنه یک وجبیی سه تا هفت پلهای با جورابهای پانما و پیراهنهای بدننمای کوتاهتر از چادر با پستانبندهای حریر که اندام سینهها و چگونگی زیر چادر آنها را کاملا نمایان میگردانید و دل و دین از شیخ و شاب میربود، در این خیابان جلوهگری مینمود.
همچنین لباس بچههای اشراف و بچه شاهزادهها و پسر حاجیها که کم کم از صورت لباده و سرداری و قبا و مرادبگی و کلاههایشان از پوستی و پشمی و نیمچه عمامه و کفشهایشان از قیافه چرمی و دهن دولچه و گیوه و ملکی و
ص: 281
آجیده بیرون آمده، کتهایشان کوتاه کمر تنگ کانگای مشکی و شلوارهایشان چسبان فرانل (فلانل) سفید و کلاههایشان دو انگشتی شده بود، همراه کفشهای تازه درآمدهی شبرو و ورنی دو رنگ جیردار که به پا کرده روی آنها را گتر کشیده، پوشت زده تعلیمی بدست گرفته، به چشم عینک پنسدار و به گردن کراوات بسته، زنجیر ساعت بغلی را هلالیوار به تکمه جیب جلیقه بند
ص: 282
کرده، عطرهای تند میزدند در این خیابان دیده میشدند.
اینها و صدها از این قبیل اسبابی بودند که لالهزار را بر دیگر خیابانها ممتاز مینمود، مخصوصا که اندک اندک نسیم آزادی و نوای قوانین استقلالخواهی و مشروطه که (آحاد مملکت در اعمال و رفتار خود تا آنجا که به حقوق دیگران تجاوز نداشته باشند آزاد میباشند) نیز بگوشها رسیده، دستاویزی میشد تا هر منتهز فرصتی بتواند بطریقی پرده عفاف را دریده به هر صورت و شکل و شمایل که دلخواهش باشد در انظار ظاهر گردیده خود و دیگران را مستفیض گرداند! اضافه بر پسران و زنهای خودفروش و خانمهای تکپران خانه درآمد ، که بر اینان افزوده پسران بند انداخته سرخاب و سفیداب کرده که با غمزههای دخترانه و کج کج نگاه کردن و زنهای اهل حال بزک کرده که با صد ناز و ادا نقاب صورت را بالا زده سینه و دامن و اندام را بیرون انداخته پاها را فراخ گذارده نبش سه راهها و چهار راهها میایستادند این خیابان را پرکششترین اماکن ساخته بود.
همین اشکال و شمایل نیز بود که کت و شلوار کراواتیها را به نام فکلی و خانمهای پیچه چهار انگشتی چادرچرخی را به اسم آلامد معروف کرده بر سر زبانها انداخت و این اشعار نیز از مضامینی بود که در مدح و ذم و تعریف و تکذیب ایشان ساخته شده هر هفته و ماه یکی از آنها بر سر زبانها میافتاد:
در توصیف پسران
کلاه دو انگشتی سرشابروی تابدارِ او
فکل گُلی به گردنشصد تا خواهون قطارِ او
باد خفه کن شلوار پاشجلوه کار و بارِ او
ز بهر روی سرخابیشجوون و پیر دچارِ او
زلفای روغن زدهاش غلط نبین یه تارِ او
ص: 283 چشمای شوخ نرگسشپیر و جوون خمارِ او
دسمال کارش تو جیبشلنگ نمونه تا کارِ او
ساعت و بند ساعتشکرده زیاد عیارِ او
بشمره تا که اطوارشتو جیب قدم شمارِ او
چاک کتش نشون میدهجاده کوهسارِ او
خورند او تعلیمیشحربه کارزارِ او
برای کفش جیردارشهزار نفر قطارِ او
آنقدری که شب رسیدصد تا ردیف سوارِ او
ایضا این شعر درباره فکلیها:
فکلی بوگندت منو کشتشلوار تنگت منو کشت
زلف کمندت منو کشتخواهرِ لوندت منو کشت
که گویا ایرج میرزا هم آنجا که میگوید:
ببینی آن پسر شوخ است و شنگ استبرای عشق ورزیدن قشنگ است طهران قدیم ؛ ج1 ؛ ص283
نبینی خواهر بیمعجرش راکه تا دیوانه گردی خواهرش را
تضمین آن دو بیت کرده باشد. دیگر این اشعار درباره خانمها:
بیرونِ پیچه صورت دلدار را ببیناز پاش تا به سر قِر و اطوار را ببین
سرخاب گونهها و سفیدابِ گردنشچادر به گرد رو خط پرگار را ببین
ابروی تابتای سیه کردهاش نگرچشمان سرمه کرده بیمار را ببین
آرنج دور کردهی چادر ز بر نگر آن سینهریز و سینه هموار را ببین
ص: 284 نازکتر از حریر به بالاش نیمتن بیرون از آن دو لیموی چون نار را ببین
آن دامن مشبک بالای زانویشدر زیرِ پرده پرده اسرار را ببین
پس در پیش روان شو و در چرخش سرینگردونه بین و گنبد دوار را ببین
آنگه به چشم او بشمر اسکناس و پسحوری عورِ خالی از اغیار را ببین
سینماها
چنانکه گفته شد سینماهای جدید التأسیس این خیابان یکی دیگر از اسباب تجمع افراد بود و با آنکه هنوز زن و دختری جرأت پا گذاشتن به آنها را نداشت و سرپرست خانوادهای نبود تا شهامت بردن زن و دختر خود را به سینما داشته باشد و خانمبازها را از این فیض محروم مینمود، اما برای ندیدهها و اکثریت جوانان و مخصوصا پسربازها سینما بهترین مکانی بود که با ده شاهی میتوانستند بلیطی خریده داخل آن بشوند و چندین ساعت خود را به هرزگی و دستمالی و لیس و بوس این و آن بگذرانند و وقتکشی و کسب لذت بکنند.
اولین تا پنجمین سینما
سینماها، اگر حافظه اشتباه نکرده باشد، اولین آنها «خورشید» بود، اول لالهزار نرسیده به مغازه «پیرایش» و پس از آن «ایران» و بعد از آن سینما «مایاک» داخل کوچه یکی به کوچه آخر این خیابان مانده به طرف بالا که یک مرتبه هم دچار آتشسوزی شده بیش از دویست نفر در آن بهلاکت رسیدند و چهارمین آنها
ص: 285
سینما تمدن واقع در شمال خیابان مولوی شرقی، کمی بعد از چهار راه مولوی.
ص: 286
سینما داریوش واقع در میدان شاهپور ضلع غربی و پنجم سینما سپه واقع در خیابان سپه که کم کم رو به ازدیاد نهادند، با ساعات کاری که از چهار بعد از ظهر شروع کرده تا ساعت ده شب (یکسره) نمایش میدادند.
کلمه «یکسره» از آن جهت آورده شد که اگر چه طول مدت سآنسهای آن روز نیز مانند امروز از دو ساعت تجاوز نمینمود، اما از آنجا که مردم هنوز اول و آخر و وقت و ساعت و شروع و ختم نمیشناختند و طاقت و شکیبایی تا سر سآنس را در خود نمیدیدند، به محض خریدن بلیت وارد سالن شده از هر جای فیلم که بود بتماشا میپرداختند و ندیدههایش را از اول سآنس بعد وصل میکردند و چه زیاد که با همان یک بلیت هر سه سآنس یعنی شش ساعت در سینما مانده سه نوبت همان فیلم را تماشا میکردند. دیگر عدم کنترل در آن که میتوانستند در خلال سآنسها که چراغها روشن میشد خود را از صندلیهای جلو یعنی جاهای نامرغوب به صندلیهای عقب و لژ برسانند و این همان زمان بود که مانند جماعتی که از جلو پردهی آن شیر و پلنگ عقبشان کرده باشد با سر و صدا و جنگ و گریز از سر و کول هم و روی صندلیها بالا رفته خود را به عقب و عقبتر میرساندند.
از احوال سینماهای آن زمان نیز آنکه چون آپاراتهایشان کوچک و قادر به نمایش فیلمهای یکسره نمیشدند، در هر بیست دقیقه یک بار جهت تعویض حلقه فیلم و امور مربوطه، نمایش تعطیل و چراغهای سالن روشن میگردید که این توقف یا تنفس را آنتوراک (انتراکت) میگفتند و پس از آن بود که از جهت عدم
ص: 287
اطلاع کافی کارکنان آپاراتخانه، هر چند دقیقه یک بار یا فیلم پاره شده یا دچار نواقص دیگر مانند آتش گرفتن نوار فیلم میشد که باز تماشا تعطیل و چراغها روشن میگردید، و در این موارد بود که صدای مردم درآمده از هر صندلی سالن بانک و نوایی برمیخاست و نعرهها و فریادها و دشنامها و ناسزاها همراه سوت بلبلی کشیدنها و پا بزمین کوبیدنها سالن را اشباع مینمود، اگر چه در هنگام نشان دادن فیلم هم هرگز آن آرامش و سکوت و صموت لازم مشاهده نمیگردید.
از جمله بیانضباطی تماشاچیان تخمه شکستن و چیز خوردن و تعریف کردن و توضیح دادن فیلم و توضیح خواستن، مخصوصا تعریف و تکذیب و توصیف و تشریح دیدهها از طرف آنها که قبلا نیز فیلم را تماشا کرده بودند برای ندیدهها، و همراه آن خنده و فحش و خوب و بد از پسند و غیر پسند فیلم که به گوش میرسید، همراه چرک چرک شکستن تخمه و آجیل و پرتاب پوستهای آنها به پشت گردن جلویها که خود این امر نیز پیوسته موجب نزاع و سر و صداهای دیگر میگردید، اضافه بر جنگ و ستیزههای تن بتن چند نفره که بر سر مسئله یا نظریهای درباره فیلم یا رفتار خصوصی و یا معاشقات با بغلدستی کسی، سالن سینما تبدیل به میدان حرب میگردید و داخل همه این احوال فروشندگان آجیل و تخمه و سیگار و سیراب شیردان و دل جگری و لیمونادی دم بدم که حین نمایش فیلم صدا بلند کرده به معرفی امتعه خود میپرداختند.
بعد از آن کیفیت و چگونگی فیلم بود که چون هنوز صدا برای آنها اختراع نشده بود بطور صامت روی صحنه میآمد، در موضوعات قهرمانی و کمدی و کم و بیش داستانهای مذهبی، که به جای صدای آن، دستهای ساززن ضربگیر یا موزیکچی و مزقانچی جلو پرده نشانیده فیلم را موزیکدار میساختند «البته با تطبیق آهنگها با حرکات و عوالم قهرمانان و چگونگی فیلم» به این صورت که در صحنههای عشقی، درآمدها و آهنگهای مربوطه، و در بزن بزنها، دستگاههای تند مهیج و بدین ترتیب جهت هر موضوع مقام و نغمه و گوشه و آهنگی که ارتباط داشته باشد.
دیگر برای ترجمه و تفهیم فیلم یک نفر در بلندی یا بالکن و مثل آن مقابل پرده ایستاده پانوشتههای فیلم را برای مردم ترجمه و تعریف مینمود که البته آن
ص: 288
مترجم هم کسی جز یکی از کارکنان سینما مانند کنترلچی یا نظافتچی و مثل آن نبود که موضوع داستان را قبلا فهمیده با آمدن هر پانوشته آن را با تظاهر به اینکه دارای سواد خارجی میباشد تکه تکه توصیف مینمود!
فیلمها تقریبا همگی سریال و فیلمهای یک نوبتی که «درام» ش میگفتند بندرت به بازار میآمد، شاید از آن جهت که مردم را معتاد کنند، پری هم این حیله بیراه نمیتوانست باشد که هر قسمت از سریال به نقطهای ختم میشد که بیننده مجبور به دیدن دنباله آن میگردید، در حالیکه بعضی از آنها بیش از یک سال که هر پانزده روز و یک ماه عوض میشدند طول میکشید.
از جمله فیلمهای مشهور آن زمان فیلمهای: دزد بغداد، علیبابا و چهل دزد، در جستجوی طلا ، قالیچه حضرت سلیمان، جنگهای صلیبی، یهودی سرگردان، تارزان.
و از قهرمانان آنها: ریشارد تالماج، آلبرتینی ، چارلی چاپلین، دوکلاس فربنکس. همچنین فیلمهای دینی تا مذهبیون را هم به سینما بکشانند؛ امثال:
طوفان نوح، قوم لوط، تا کم کم که فیلمهای سریال نوبتی طولانی موجب ملال و واخوردگی مردم شده جای خود را به یک نوبتی سپرده که تا اکنون بر جا میباشند.
یکی دیگر از اماکنی هم که کم و بیش یعنی گاهگاه بصورت سینما در میآمد، سالن گراندهتل بود که در حالت رواج کار تآتر و با داشتن
ص: 289
نمایشنامههای خوب بصورت تماشاخانه درمیآمد و در کسادی و تعطیل تآتر، سینما میگردید، اگر چه دیگر سالنها نیز از این اصل مستثنی نبوده گاهی سینما و گاهی تآتر میشدند و برای این تعویض و تبدیل فقط کافی بود که پرده تآتر را کنار کشیده پرده سینما را که از چلوار دوخته شده بود بیاویزند جهت همین منظور هم از ابتدا محل پرده را با وسعت و به گونهای میساختند که هر دو کار از آن ساخته بشود، علاوه بر کنسرت و بالماسکه که گاهی هم سالنها به این کارها مخصوص میشدند.
ص: 290
خیابان باغشاه
اشاره
دیگر خیابان باغشاه یا خیابان دروازه باغشاه بود که بعد از خرابی دروازه آن، اسم خیابان سپه روی آن گذارده شد که از میدان توپخانه شروع شده از سر در قزاقخانه و جلو مریضخانه دولتی و چهارراه حسن آباد گذشته به باغشاه میرسید.
چنانکه سابقا ذکرش گذشت هر خیابان و کوچه و گذر و بازار و بازارچه به مناسبت بنا یا بنیانگذار یا صاحب قدرتی اسم میگرفت که این خیابان هم از باغ (شاه) و دروازه آن نام گرفته بود. باغی که ناصر الدینشاه در پشت خندق غربی شهر دستور احداث آن را مانند سایر ابنیه دولتی جهت عیش و نوش داده قصور و ابنیه عالیه در آن بنا شده بود که بعدها یعنی در زمان نواده او محمد علیشاه مقتل شهدای راه آزادی و محل حبس و زندان و شکنجه و آزار و اعدام سیاسیون و آزادیخواهان شده در زمان رضا شاه سربازخانه شده که تا تاریخ کتاب بهمان صورت باقی مانده بود.
این خیابان نیز معبر خلوت کم رفت و آمدی بود که جز چند دکان یک طبقه در بعضی نقاط آن، آن هم تا نزدیک چهارراه «حسن آباد»، بچشم نمیخورد و همین خلوتی و پرتافتادگی آن بود که موقعیت بیمارستان یافته مریضخانه دولتی
ص: 291
در آن احداث گردیده بود تا بعدها که در آن ساختمانهای پستخانه و شرکت نفت و موزه ایران باستان بوجود آمده از حالت معبر خصوصی که تا قبل از این فقط شاه و درباریان از آن عبور میکردند بیرون آمده چهره خیابان و گذرگاه عمومی به خود گرفت.
از خلوتی و پرتافتادگی این خیابان همین بس که در شب، عبور و مرور از آن غیر ممکن میآمد تا آنجا که رجال سرشناس مانند فرمانفرما که منزلش در انتهای همین خیابان بود با همه نوکر و قراول و یساول جرأت تردد از آن نمینمود، چه چندین بار گرفتار سگها و ضمنا آدم لختکنهای خیابان که از قزاقها و لشوش سنگلج بودند و سر و روی خود را میپوشیدند گردیده جیب و بغل و کفش و کلاه و یراق و جهاز اسب و یدک خود و نوکرانش به یغما رفته بود.
میدان مشق
از ابتدای شمالی خیابان باغشاه (خیابان سپه) از طرف میدان توپخانه (میدان سپه) تا خیابان قوام السلطنه سر در و دیوار میدان مشق بود که سربازخانه مرکزی
ص: 292
سردر میدان مشق و خط واگن اسبی که خیابان باغشاه (خیابان سپه بعد) را معلوم میکند.
ص: 293
سردری بنام سردر قزاقخانه که بجای سردر اول به دستور رضا شاه ساخته شد و خط واگن آن که بجای نخستین میباشد با اطاق نقارهخانه در بالا.
ص: 294
قسمتی از میدان مشق، با ساختمان وزارت جنگ که در شمال آن میباشد.
قسمت دیگری از میدان مشق و نظامیان که برای عکسبرداری مرتب شدهاند.
ص: 295
و سربازها در آن مشق نظام میکردند. میدانی شمالا: بخیابان سوم اسفند. شرقا:
بخیابان علاء الدوله (فردوسی). جنوبا: بخیابان باغشاه (سپه). غربا: بخیابان قوام السلطنه، که قسمتی از ساختمانهای آن نیز با شیروانی قرمز به وزارت جنگ مخصوص شده بود.
میدان خاکیای که جوانها نیز در آن بازی الک دولک و چلتوپ نموده، اواخر تمرین دوچرخه و موتور سیکلت و مانند آن میکردند.
میدانی که دو پسر بچه انگلیسی در آن نمایش دوچرخهسواری داده آن را باب و جوانها را تشویق و بازاریابی فروش دوچرخه نمودند، همچنین میدانی که در آن بالن هوا کرده نشان مردم دادند و میدانی که اولین بار در آن طیاره به هوا فرستاده معرض تماشا گذارده شد.
خدا زد تو سرش افتاد تو میدون!
پیش از طیاره حرف بالن آمده بود که بعدها خود آنرا هم به ایران میآورند به این صورت که وقتی چند تن خارجی از اتباع فرانسه در تهران ادعا میکنند که چیزی اختراع کردهاند که میتوانند با آن به هوا پرواز کنند و قرار نمایش آن را برای روزی در میدان مشق میگذراند و مردم هم که این امر بعد از قصه شاهنامه و هوا رفتن کیکاووس که از دهان نقالها شنیده بودند، برایشان عجیب بوده برای
ص: 296
تماشا هجوم میبرند تا هنگام عمل میرسد.
فرنگیها چادر برزنتی بسیار بزرگی را بر سر حفرهای که قبلا دستور حفر آن را داده در آن کاه فراوان انباشته بودهاند گشوده اطراف آن را با میخها و طنابهای مخصوص به زمین محکم کرده در کاهها آتش افکنده (کاهدود) میکنند و چون دود در زیر چادر جمع میشود کم کم بالا آمده بزرگ و بزرگتر تا هیولایی کروی شکل گردیده سر پا میشود و آنگاه دهانهاش را بهم آورده سبدی به زیرش بسته، یک نفر در آن میرود و در یک لحظه طنابهای آن را بریده رهایش میکنند و بالن در مقابل دیدگان حیرتزده مردم، مسافر را برداشته به هوا میبرد، اما هنوز چند دقیقه از صعود آن نمیگذرد که ترکیده سرنگون شده سرنشین آن پخش زمین میشود و مردم که آرزوی چنین اتفاق و گوشمالی فرنگی را که میخواسته «سر از کارخانه خدا درآورد!» میکردهاند غرق شادی و شعف گردیده این شعر را بالبداهه سروده دهن بدهن میکنند:
فرنگی آمد و بالون هوا رفتنشست در توش و تا پیش خدا رفت
میخواس سر در کنه از کار سبحونخدا زد تو سرش افتاد تو میدون
اما بعد از بالن طیاره بوجود آمد و همین فرنگیها با دو باله آن که طیاره (یونکرس) ش میگفتند به تهران آمدند و در همین میدان هم به زمین نشست و مردم به تماشایش رفتند و دیدند که با کمال اطمینان هم به هوا رفت و همدست خلبانش هم به نمایش برآمده در وسط بالهایش به قدم زدن پرداخته از آن بال به این بال و از این به آن بالش رفت و برای مردم هم دست تکان داد و سر از کار سبحان هم درآورد و زمین هم نیفتاد و خود آنها را هم یکی سه تومان سر کیسه کرده در آن نشانیده دور آسمان تهران به گردش درآورد و هیچ واقعه غیر مترقبهای هم نتوانست از این جسارت جلوگیری بکند!
ص: 297
اختراع بادبادک!
بعد از مشاهده طیاره بود که تهرانیها هم بر سر غیرت آمده با گفتن اینکه چه چیز ما از فرنگیها کمتر است و با ذکر این حماسی که (هنر نزد ایرانیان است و بس) ساختن بادبادک را شروع نموده در مقابل طیاره فرنگی قرار دادند و هر روز به تکمیل و پیشبردش پرداختند تا آنجا که توانستند بادبادکهایی بسازند که در آن تولهسگهایی بنشانند و روانه هوا بکنند. غیر از بادبادک معمولی، بادبادکهای دنبالهدار و یک گوشواره و دو گوشواره و فرفرهدار و دم طاووسی و فانوسدار که یکی از یکی بهتر به آسمان بفرستند که متأسفانه در این روزگار این صنعت هم رو به زوال گذارده تقلای نان و آب فرصتی برای ساختن و نمایش آن نمیدهد.
چراغانی آسمان
بادبادک هوا کردن اندک اندک در زمره عشقهایی درآمده بود که نه تنها کودکان را در خویش گرفته بلکه بزرگسالان را هم به خود مشغول ساخته بود تا آنجا که جنبه چشم همچشمی و رقابت و شرط و شرطبندی گرفته از جملهی سرگرمیهای بزرگ شده بود. از اوایل بهار تا اواخر پاییز کار بچهها هوا کردن بادبادک بود و برای جوانها و مردها ساختن آنها به انواع، از شکل و شمایل و قد و اندازه که از کاغذهای الوان ساخته برای هر یک بصورتی دنباله و فانوس و کبوتر و طاووس و چشم و ابرو و غیره تعبیه کرده، برای زیر آنها سبدهای توگود بافته آماده میساختند و از عصر بلند آنها را بهوا فرستاده نمایش میدادند و در سبد بزرگهای آنها که از یک تا چند تولهسگ گذارده روانه آسمان کرده از اول غروب که فانوسدارهای آنها را پرواز میدادند و این از دیدنیترین مناظری بود
ص: 298
که در این ایام مخصوصا در شبها آسمان تهران شاهد آن میگردید، خاصه جهت آنها که شام و سماور و بساط چای و قلیان و دود و دم خود را به پشتبامها میبردند. آسمانی که در نور فانوسهای روشن بادبادکها گویی آن را چراغان کردهاند!
شرطبندیهایی نیز بر سر آنها که از آن چه کس بالاتر رفته یا کدام زیادتر دوام آورده و فانوسهایشان که کدام تا آخر روشن مانده یا سالم به زمین بازگشته و بادبادکی که زیادتر تولهسگ حمل کرده است! و شیرینترین حالت آن جنگ انداختن بادبادکها با هم بود که کدام بادبادک، بادبادک دیگری را انداخته یا توانسته به بادبادک حریف یا فانوس او شاخ زده سرنگون یا مشتعلش نماید. آتش گرفتنی که در اثر شاخ خوردن، شمع در فانوس واژگون شده آن را شعلهور ساخته، آتش از او به بادبادک سرایت کرده آن را به آتش کشیده مانند شهاب یا ستاره دنبالهدار خود و تولهسگهایش را روانه زمین و حوض و حیاط و بساط و سر و کله مردم مینمود. برد و باختها غالبا بر سر خوراکی انجام میگرفت، در این صورت که بازنده، تماشاچیان یا اهل خانه خود و رقیب را به میوه و شیرینی یا فصل هر چه از سال بود، یا سر هر چه که شرطبندی کرده بود مهمان بکند و همین برد و باختها بود که طرفین را وادار مینمود که هر چه بیشتر به تکمیل و استحکام و اگر شرطبندی بر سر زشتی و زیبایی باشد به شکل و شمایل بادبادکهای خود بپردازند و باعث شود که اندازههای آنها را تا دو ذرع و سه ذرع مربع بالا برده و ظرفیت بار آنها را تا ده و دوازده توله سگ و زیادتر ترقی داده زیاد بکنند.
دنباله مطالب میدان مشق- شیخ حفظکم الله!
به غیر از خاصیتهای گفته شده مانند مشق سربازها و تمرین و نمایش دوچرخهسواری و هوا کردن بالن و پرواز طیاره و تعلیم و بازی موتورسیکلت در اواخر و مسابقه اسبدوانی و خردوانی و دویدن و امثال آن، خاصیت دیگری هم این میدان داشت و این آنکه در زمستانها و برفریزانهای چلهها، بصورت کاغذ مشق یکی از خطاطان شیرین قلم آن روز به نام «حفظکم اللّه» که شیخ شوریدهای بود درمیآمد، به این صورت که چون برف سطح میدان را میپوشانید
ص: 299
و رفت و آمد در آن متروک میگردید او که ظاهرا دارای اختلال حواس و باطنا از هنرمندان و هوشمندان بود پارویی بدست گرفته بر روی برفها تمرین خط درشت مینمود.
مزد هنر!
این مرد از خوشنویسان و خطاطانی بود که چهار نوع خط (نسخ و نستعلیق و ثلث و شکسته- رقعهنویسی) را در کمال صحت و شیوایی مینوشت و از ارزش قلم او کافی است گفته شود تابلو آرممانندی جهت سفارت عثمانی (ترکیه) لازم میشود و او مینویسد و به دست کلیمیای به سرقت رفته خارج میشود و معادل دوازده هزار تومان پول آن روز بفروش میرسد! در حالی که آن کار را در برابر پنج قران اجرت انجام داده بود! و از دیگر کارهایش آنکه یک سوره یاسین را بر روی تخممرغی نوشته بوده و آیة الکرسی را بر روی لوبیایی نگاشته بود! صله ذوق و اجرت هنرش آنکه اکثر اوقات از فرط ضعف گرسنگی کنار خیابانها میافتاد و عاقبت هم در بینوایی و از گرسنگی جان سپرد.
میرزا ملک دلشاد معارف؟!
مقارن شیخ حفظکم الله خطاط شوریده خل وضع دیگری نیز بود که اشعاری از آسمان ریسمان، پرت و پلای آشفته چون خود، همانند بعضی اشعار «نو» امروزی، بیوزن و قافیه و ادب و آداب میسرود که گاهی یک مصرع شعرش از یکی دو کلمه نگذشته یک مصرعش از سطر بلندی تجاوز مینمود! با علاقه یا جنونی عجیب به سرایندگی که حتی سخنان معمولیش را هم به صورت شعر ادا مینمود! پدید آورنده سخن تازه، یعنی پدر حقیقی شعر جدید که فرزندان ناخلفش اسم او
ص: 300
از صفحه ابداع سخن آشفته زدوده، بیگانه بجای پدر برگزیده یا آنکه بخود مخصوص گردانیده: که ما جهت معرفی و زنده کردن نام و شادی روحش از او یاد میکنیم: نامش محمود، پدرش حسنعلی، تخلصش (میرزا ملک دلشاد معارف) مولدش تهران، سکونتش در محله عربها، شغلش خطاطی و کاغذنویسی، دکانش در بازار صحافها، امور ذوقیش شاعری، دارائیاش اندکی جنون، اثرات جنونش سخنان بیجا و پا در هوا، اشعارش زیر چرند، اسم و آوازهاش بلند، هنرش اندک، توقعش زیاد، از خود راضی، ردکننده شعرای مستقبل و ماضی. دلیل درازی تخلصش اینکه چون خط و ربط داشت «میرزا» را از آن گرفته بود و از آنجا که خود را ملک الشعرا میدانست «ملک» را به تخفیف ملک الشعرایی بر آن افزوده و چون خل و چل و شاد و بیغم بود «دلشاد» ی آن را از آن آورده بود و از آنجا که خود را مجمع فضایل و کمالات و علوم اولین و آخرین میدانست «معارف» آن را هم به آن خاطر بدان سبب پیوسته بود. تولدش نامعلوم، وفاتش در سال آخر سلطنت ناصر الدینشاه و مرگش بعلت چوبی که به امر آن شاه خورده بود واقع شده است. سبب چوب خوردنش هم آن بوده که چون بارها به حضور ناصر الدینشاه عریضه نوشته خود را ملک الشعراء خوانده درخواست صدور حکم و جایزه و صله کرده عریضهاش بلا جواب میماند روزی که (شاه سواری) بوده و ناصر الدینشاه از قصر ییلاقی به شهر میآمده است خود را به سر در نقارهخانه دروازه ارک «باب همایون» رسانیده همچه که مرکب شاه نزدیک میشود سر از نقارهخانه بیرون آورده با صدای مهیب فریاد میزند:
ایا آنکه روز تو بیغم بود! عریضه نوشتم، مکرر نوشتم، جوابم ندادی، تلطف چرا کم بود؟!
که شاه از صدای ناهنجار نابهنگام او از جا جهیده دستور فرود آوردن و چوب زدنش را میدهد و با آنکه دیوانگی او به عرض میرسد و در چوبها تخفیف حاصل میشود، اما از جهت ضعف بنیه و نحافت جثه، چندی در بستر افتاده در میگذرد.
چنانکه گفته شد شعر گفتن او مناسبت نداشت و اندیشه و تعمقی برایش لازم نمیآورد و خود را پابند هیچ قید و بندی در صنایع و لوازم آن نشناخته بود و
ص: 301
حرف معمولیش شعر بود که با همان سؤال و جواب مینمود و اینها نمونههایی از آن اشعار او از جمله شعر زیر در رابطه با خواستن چای از قهوهچی:
یکی چایی تازهدم آور ای قهوهچیِ خوش اخلاقکه تا نوش جان سازم و زان شوم چاق
نیاری تو کهنه که ناگه ببینیبه کندم ز تن پوستت دادمش من به دباغ!
و این شعر درباره واگن سواریش:
سوارِ شب جمعه واگن شدم ؛ یعنی (شب جمعه سوار واگن شدم)
سوی لالهزار من دوان ران شدم؛ (سوی لالهزار دوان دوان روان شدم)
یکی چوب بر اسب زد سورچیکه اسبش بگوزید چون قورچی
خراباتیان جمله نالان شدندسبیلها به کف مانده حیران شدند
حالا این مصاریع چه ربطی میتوانستند با هم داشته باشند، میرزا ملک دلشاد نوپرداز میدانست، آن هم در غلیان احساسات!
همچنین اشعار زیر:
بچه گنجشکی به دست مرد بود- پر از او میکند و دل از گنجشک
(یعنی گنجشکک)
پر درد بود، رفتم پیشش، گرفتم ریشش؛
و گفتم بدو: صد چنین گنجشک روی هم به فرج مادرت!هین چین کنی
(یعنی هان چرا چنین کنی؟)
گفت تا خواهم بدانم کیست در اینجا فضولم؟گفتمش
خود تو و ده جد و آبادتکه با این گنجشک چین این کنی
(یعنی این چنین کنی) ملاحظه شود: لا اقل گاهی آهنگ و مقصود و معنی و نظم رعایت شده است.
رحمة اله علیه.
سینما سپه- کنسرت قمر
یکی از ساختمانهای جدید التأسیس خیابان باغشاه (خیابان سپه) سینما سپه بود
ص: 302
که (علی وکیلی) آن را ساخته بود، همراه دشنامهایی بدرقهاش از آشنایان و ناآشنایان که: با آنهمه ثروت محبتخانه باز کرده است!
چنانکه در احوال سالنهای سینما گفته شد که گاهی سینما و گاهی تآتر شده و وقتی بصورت کنسرت و بالماسکه درمیآمد، از آن جمله یکی هم کنسرت قمر بود در سینمای علی وکیلی که به مناسبت حرف و «هنر و هنرمند» در اینجا توضیح داده میشود:
قمر الملوک وزیری که مادر گیتی مانندش نیاورده بود از آوازخوانهای بنام آن زمان بود که آواز و تصنیفهای روحپرور و صفحات نوازشگر او آرامبخش تن و جان هر پیر و جوان میگردید.
این زن هنرمند که خوبی صدا را با حسن صورت جمع کرده بود و آواز را از روضهخوانی و مولودخوانی زنانه همراه مادربزرگش خیر النساء خاتون به لقب افتخار الذاکرین که روضهخوان زن در مجلس زنانه بود شروع کرده به مجلسخوانی و آوازخوانی رسانیده بود، شاید اگر گفته شود احیاء موسیقی اصیل ایرانی که در قرون اخیر توسط متعصبین رو به اضمحلال نهاده بود، توسط او بعمل آمد و باید به نام او ثبت شود، سخن به گزافه نرفته است.
قریحه خدادادی این زن چنان بود که کافی بود ساز زنی پیش درآمد آهنگ و مقامی را اجرا کند تا او تمام دستگاه آن را با مقامها و نغمهها و گوشهها در کمال صحت و درستی که گاهی نیز الهامبخش نوازنده خود بوده باشد اجرا کرده بانجام برساند؛ و عجیبتر آنکه تسلط او در تمام دستگاهها چنان بود که آوازخوانی در یک دستگاه و آن نیز به قوت و کمالی که عمری در آن تعلیم و تمرین یافته باشد!. و از این شگفتتر پردههای صوتی حلقوم او که همانند
ص: 303
پردههای ساز کاملی در کف استادی ماهر که میتوانست آن را با هر مقام و دستگاه کوک و تنظیم کرده تطبیق نماید و هر گوشه و نغمهای را بدون ممارست مقدماتی در حد اعلای علمی خود بسط و قبض و ترفع و تنزل داده به تقریر و تحریر آورده بیهیچ نقص و انحرافی شروع و ختم بکند.
افسوس که عمر گل کوتاه است و بدر ماه چهره ننموده در محاق میرود و بدبختی عظیمتر آنکه از این زن هنرمند نیز آثاری که از دوران جوانی و آوازی که از فوران شور و نشاط او باشد بر جای نماند، از آنجا که اولا رادیو و دستگاههای ضبط امروزی مانند کاست و غیره بوجود نیامده بود که آنرا حفظ بکند و دیگر، صفحات بایگانی او که در انبار کمپانی طرف معامله او نگاهداری میشدند، که بعضی از سیصد تصنیف و آواز متجاوز میدانستند در جنگ بین المللی دوم دستخوش انهدام بمباران کارخانه شده نابود گردیدند و صفحات موجود او در ایران نیز در اثر کثرت استعمال از حیّز انتفاع خارج شده جز چند صفحه خط خورده، آنهم از دوران کهولت و بیماری او باقی نماند تا بتواند نمودار معنی هنر و نگاهدارنده ارزش واقعی او بشود.
باری، از این زن که کمترین صله هر چهچهاش این بود که دهان او را پر از اشرفی طلا میکردند در سینمای همین خیابان سپه یعنی سینما سپه کنسرتی ترتیب داده شد که مدت آن شش روز اما چندین نوبت تمدید گردیده تا شش هفته بطول انجامید و از استقبال مردم همین بس که گفته شود در وقتی که قیمت بلیت لژ سینما از یک قران تجاوز نمینمود و حد اکثر بهاء بلیت نمایشها به چهار قران نمیرسید برای هر بلیت کنسرت او از چهار تومان تا بیست تومان گذارده شده بود و بالاتر از این آنکه همان بلیتها در بازار سیاه تا چند برابر قیمت خرید و فروش میگردید و هنوز در شبهای آخر آن مردم بسیاری که برای نشستن به روی صندلی بلیت به دست نیاورده در کنار سالن، سرپا میایستادند!
صحنهای از کنسرت
در یکی از آن شبها که نگارنده را سعادت حضور در آن مجلس دست داد صحنه سن متشکل بود از باغ و خانهای دهاتی که قمر به شکل زنی روستایی در کناری
ص: 304
بر روی تخته نمدی پشت چرخ نخریسی نشسته دوک میریسید، با پوششی از یل آلبالویی رنگ چسبان و چارقد نو گلدار که آن را با سنجاقی به زیر گلو محکم کرده صورت چون گل خود را مانند قرص قمر بیرون انداخته، با عالمی جمال و جلال دسته چرخ را به گردش درآورده صدا در فضا انداخته بود. شعر آن شب او که بعد از تصنیف «امان از این دل» از «جاهد» شروع نمود طبق معمول از غزلیات سعدی بود که مخلص را طالع شنیدن تصنیف و بیت اول غزل آواز او از دست رفته از بیت دوم غزل وارد سالن میشدم که چون تصنیف آن در آخر نیز تکرار شد به ذکر تصنیف و غزل هر دو میپردازم. اینک شعر تصنیف:
امان از این دل که دادفغان از این دل که داد
به دست شیرین، عنان فرهاد که سر به حسرت نهاد- که سر به حسرت نهاد، به کوی معشو- قِ خویش و جان داد
ای داد و صد فریاد از این دلِ مناین دل شده سربارِ مشکل من
ریزم ز بس از دیده قطره قطرهریزم ز بس از دیده قطره قطره
افتاده روی دجله منزل من رحمی که از پا- افتادم ای دلکردی تو آ- خر فرهادم ای دل
برافکندی بنیادم ای دلدا- دی آ- خر بر بادم ای دل
تا کی به هر انجمن، نیلی کنم پیرهن،ریزم به یادِ وطن،
جامی پر از خون، اوباشِ هر رهگذربگذاردم سر بسر، مانند مجنون
ساقی بپا خیز- شوری برانگیزمطرب بزن چنگ- چنگی دلاویز
(جاهد) بنال ا- ما شکوه آمیزتا اندکی احوال ما گردد دگرگون
ای گنج دانش ایرج! کجایی؟در سینهی خا- ک، پنهان چرایی؟
تا بوده در این دنیای فانیکی برده از خوبان بجز رنج جدایی؟
ص: 305 کی برده از خوبان بجز رنج جدایی شعر غزل
جانا، بهشت، صحبت یاران همدم استدیدارِ یارِ نامتناسب جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی بسر بریدریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است
نه هر که چشم و گوش و زبان داشت آدمی استبس دیو صورت است که فرزند آدم است
آن است آدمی که در او حسن سیرت استیا حسن صورت و بجز این حشو عالم است
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهامجز بر دو روی یار موافق که بر هم است
آنانکه در بهار به صحرا نمیروندعیش خوش ربیع برایشان محرم است
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوبپندش مده که جهل در او نیک محکم است
آرام نیست در همه عالم باتفاقور هست در مجاورت یار همدم است
گر خون تازه میرود از ریش اهل دلدیدار دوستان که ببینند مرهم است
دنیا خوش است و یار عزیز است و تن شریفلیکن رفیق بر همه آنها مقدم است
ممسک برای مال همه ساله تنگدلسعدی به روی دوست همه روزه خرم است
در این حال که تا آن زمان نفس در قفس سینهها محبوس و ندا از جانداری بگوش نمیرسید با خاموش شدن او چنان شد که گویی روانهای جمع به فغان برآمده سپاسگزاری میکنند و یکباره چنان شور و ولولهای فضای سالن را فرا گرفت و صداهای احسنت آفرینی طنینافکن گردید که گویی قیامت قیام کرده است و در تعقیب آن صلهها و پیشکشها و تقدیمیهایی که از طرف جمعیت روانه و ارسال هدیههای نقدی و جنسیای از قبیل پول زرد و اسکناس و گلوبند و طوق و انگشتری و سینهریز و امثال آن که دیوانهوار به طرف او پرتاب گردید، بدون آنکه از فرط هیجان توجه به طول مسافت میان خود و سن و رسیدن آنها بسلامت به دست وی و مانند این مسائل بکنند!!
باری، قمر الملوک وزیری نه از آن هنرمندانی بود که مردم حسب المعمول پس از مرگ وی استرحاما، از او قدردانی کرده به ذکر خصایلش بپردازند، بلکه از نوابغ انگشتشماری که در زمان حیات، آن هم از سر صدق دل و شعف باطن به سپاس و ستایشش برمیخاستند و بزرگان شعر و ادبی مانند: شهریار و ایرج و
ص: 306
بهار و امثالهم در مدحش قلم بدست گرفته نابغهی زمان و یگانه فرزند مادر گیتی و افتخار خلقتش دانسته تمجید و تحسینش میکردند؛ هر چند او مستغنی از هر گونه تعریف و توصیف بود و لحن ملکوتی و نواهای زبوریش خود آهنگهای سماواتیای بودند که میتوانستند وی را در زمره کروبیان درآورده هر شنونده را بیخودانه وادار به تمجید و تحسین نموده در وصفش چنین کلمات بسرایند، از ایرج:
قمر مگو که یکی از ودایع حق بودقمر مگو که یکی از صنایع چین بود
به یک تغنی او در نشاط میآمداگر چه قلب پدر مرده طفل مسکین بود
ز یک ترنم او شادمان شدی هر چندطلاق دیده زن ناگرفته کابین بود
همچنین این مدیحه:
قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او رایادش آن گُل نه که از یاد برد باد او را
ملکی بود قمر پیش خداوند عزیزمرتعی بود فلک خرم و آباد او را
چون خدا خلق جهان کرد به این طرز و مثالدقتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیستلا جرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی و حسن عجبیگر چه بس بود همان حسن خداداد او را
بلبل از رشک وی اینگونه گلو پاره کندورنه از بهر چه است اینهمه فریاد او را ...
یا این غزل از شهریار:
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاستآری قمر امشب بخدا تا سحر اینجاست
آهسته بگوش فلک از بنده بگوئیدچشمت نَدَود این همه، امشب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعتآن نغمهسرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که بسویش من جان سوخته از شوقپروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسمیک دسته چو من عاشق بیپا و سر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویشهمسایه همی سر کشد از بام و در اینجاست ص: 307
قمر در اوج جوانی و شهرت و ناز.
ص: 308 ساز خوش و آواز خوش و باده دلکشای بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست
آسایش امروزه شده دردسر اماامشب دگر آسایش بیدردسر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکامبرخیز که باز آن بت بیدادگر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بودباز آمده چون فتنهی دور قمر اینجاست
ای کاش سحر نامده خورشید نزایدکمشب قمر اینجا قمر اینجا قمر اینجاست
غالبا قمر بود و تار مرتضی خان نی داوود که توأمان هم میشدند، او تار را بصدا درمیآورد و این نغمه سر میداد و این درآمد زمزمه میکرد و او دنبالش میگرفت، بدون هیچ تمرین و ممارست قبلی، حتی برای ضبط که صفحاتش را نیز تماما به همین شیوه یعنی بالبداهه پر مینمود.
این یک منظره از قمر، و زمان دیگری را هم از پیری و کهولت او میشناسم که در خانهای محقر در کنج غربت و بیکسی در حالی که از فرط فقر و بینوایی بر روی گلیم پاره و بستری ضایعتر از گلیم با مرگ دست و پنجه نرم مینمود و چون دیگر صدایی نداشت تا جان به تن کسی ببخشد و چون قمری نبود تا تلئلو رخسارش آیینه جهاننمای دلدادهای شود، حتی کسی به عیادتش نرفت تا تسلایی برای زحمت جان دادنش باشد.
خدایش در کنف عنایت آمرزش داشته باشد؛ زنی بود نیکو سیرت، باگذشت، سخی، بلند نظر، مهربان، شاد و بذلهگو، فقیرنواز، دوستباز و عشقباز، درویشسیرت، دل رحیم، در آن حد که هرگز بینوایی به طرفش دست نیاز دراز نکرد که محروم شده باشد و در این راه بآن اندازه مسرف که در زمانی که یک شاهی، یعنی یک بیستم ریال را مردم به چند گدا میدادند تا میان خود قسمت کنند او پنج قران پنج قران میبخشید. پنج قرانیهای اسکناس تازه درآمدهای که گدایان دور درشکهاش جمع میشدند و خانم خانم کرده میگرفتند و رنگ گلی آنها که مرتبهیی ناظر دراز کردن دستش به دادن آن به پیرمرد خمیدهای بودم هنوز جلو دیدگانم میباشد. سوای تهیه کفش و کلاه و لباس برای اطفال بیبضاعت
ص: 309
و قرار مقرری و مستمری برای خانوادههای مستمند و پرداخت خرید جهیز و فراهم کردن اسباب عروسی پسر و دخترهای فقیر و تقبل خرج دوا و دکتر بیبضاعتان و قبول مخارج ده تخت برای مداوای امراض زنانگی خانوادههای ندار در چند مریضخانه و چند تخت زایمان اضافه در زایشگاه. رخت و لباس و لوازم تحصیل فرزندان خانوادههای معیل. تهیه سوخت و وسائل راحت زمستان و پول و لباس و برنج و روغن شب عید مستمندان. تحت کفالت مخارج خود گرفتن کودکان بیسرپرست و یتیم. قبول به فرزندی دختری از خانوادهای فقیر، تا به شوهر و سر و سامان رساندن، با برگزاری بهترین جشن برای عروسیش و عالیترین جهاز، در آن حد قبولیاش به خود فرزندی که در مهمانی عروسیش دعوت علی اکبر داور وزیر مالیه را رد کرده، کلاه پر از اشرفیاش را که به جلب رضایتش برایش میفرستد در چاه ریخته به فرستادهاش میگوید به او بگو امشب برای من شبی است که همه طلاهای دنیا را دارم، از آن که عروسی دخترم بوده میخواهم بخاطر دل و برای او آواز بخوانم. همراه دو سه نمونه دیگر از رأفت و محبت و رقت و انساندوستی او که چون در جلو قهوهخانهای، میان راه قزوین و همدان دختر دمبختی را نظارهگر ملبوس پرجلوهی خود مینگرد، آنها را با چمدان لباسی که همراه داشته به او بخشیده، لباس از زنی از همراهان عاریه میکند.
دیگر که عواید کنسرتهای خود را صرف امور خیریه مثل خرید خانه برای بیخانمانها و دستمایه بیکاران و ادای قرض قرضمندان و مقروضین به زندانی افتاده میکرد و اموری از این قبیل تا آنجا که دو سه خانهای که به او بخشیده یا از عواید خود خریده بود فروخته بمصرف اینگونه امور رساند و زمانی احساس شعف و رضایت مینمود که دل دردمندی از او شاد شده باشد.
به ادیب و فاضل و شعر و شاعری و هنر و هنرمند و اهل صفا و وفا عشق
ص: 310
میورزید، و بهمین روحیه بود که هر چه از متعینین اهل افاده و بزرگان دروغین و تازه به دولت و مقام رسیدهها متنفر و از مجالس و دعوتهایشان گریزان بود، مجالس دوستانهی بیریا و صمیمی را استقبال مینمود و همچنین دوستدار مردم کوچه و بازار که اولیها را خودفروش و خودنما و علاقه و خواستهایشان را تجارتی که نه بخاطر خود وی و وجود او، بلکه بخاطر تکمیل عیش و لذت خویش و دوستیشان بیحقیقت میباشد، که به او جز بنظر فروشندهای نمینگرند و دومیها را صمیمی و دوستی و علاقهشان را قلبی و خاصه مردم چون خود را که ندیده به او عشق میورزند و در آن اشتیاق به ایشان که هر زمان عبورا جمعشان را جلو قهوهخانهای مینگریست که مستانه به صدایش که از گرامافون قهوهچی برخاسته بود گوش میدهند با صدای بلند قربان صدقهشان میرفت در این شدت تعلق به افراد معمولی و ندار به نمونه زیر:
روزی سوار درشکه شده بجایی میرفته که صدایش از گرامافون دکانداری بگوش درشکهچی خورده، آهی کشیده میگوید چه میشد خدا بمن هم پولی میداد میتوانستم قمر را برای عروسی پسرم دعوت بکنم.
قمر میگوید خدا را چه دیدهای شاید قمر در عروسی پسر تو هم آواز بخواند. درشکهچی که او را نمیشناخته میگوید: ای خانم! قمر کجا و عروسی
ص: 311
پسر من کجا و تا پولدارهایی مثل وزیر وزراها و حاج ملک التجارها میباشند کجا دست مثل ما به دامن قمر میرسد!
قمر پس از دلداری به درشکهچی و بطوری که فکر او منحرف و متوجهش ننموده باشد، بگونه مسافر و درشکهچی و دو همصحبت که با هم گفت و شنید میکنند، سراغ عروسی پسرش را که کی و خانهاش در کجا و وضع مالی و زندگیاش چطور میباشد، خانهاش را در یکی از کوچههای جنوب شهر و عروسیاش را دو شب بعد معلوم و در مقصد کرایه معلوم را داده پیاده میشود.
قبل از ظهر فردای آن بوده که سر حمالها و طبقکشهایی با دیگ و دیگور و فرش و لوازم مخصوص مهمانی و عدهای با دیگر چیزها به خانهی درشکهچی باز شده، دو سه نفر به شتاب مشغول سیمکشی و بقیه به بررسی وضع حیاط و اطاقها و آشپزخانه و جمع و پهن کردن و بگذار بردار پرداخته و هر چه درشکهچی، از که و چه و چون و چرایشان جویا میشود بدون جواب گذارده، همچنانکه درشکهچی را در حیرت خود باقی مینهند خانهاش از هر جهت آماده یک ضیافت جانانه میکنند و فردای آن که آشپزها با آبگردانها و همراهشان جعبه
ص: 312
بستههای میوه و شیرینی و میز و صندلی و عقبشان صندوقهای وسایل مطرب روحوضی وارد و مهمانهای بیدعوت و با دعوتی که حیاط و اطاقها را پر کرده، صدای بزن و بکوب مطربها و مخصوصا اطلاع از حضور قمر که مردم محله را به بامها و لب دیوارها و سر تیرهای چراغ برق و درختها میکشاند و قمر که وارد صحنه شده، با صدای جانبخش خود چنان شوری در مجلس میافکند که مردم از شعف بسر و کول هم جهیده، بعضی که بحالت جنون یکدیگر را بزیر گاز و مشت و نیشگون میگیرند! درشکهچی که از شادی همراه شرم سپاس میخواهد خود بپاهای قمر بیندازد قمر مانعش شده، میگوید نگفتم خدا بزرگ است! این هم قمری که آرزویش داشتی و بدان که قمر یک موی شما را با صد از آنها که گفتی عوض نمیکند و این را هم بدان تا زنده است برای شما میباشد، و همراهش نزد عروس و داماد رفته با بوسیدن روی و نمودن آرزوی خوشبختیشان گیره زنجیر طلای ساعت بغلی زیبایی به لب جیب جلیقهی داماد و چفت و ریزهی سینهریز ظریفی به پشت گردن عروس بند و با بجا گذاشتن مطربها و سفارش زیاد به آنها در عرض هنر مجلس را ترک میکند.
قمر در هنر آواز و کار صدا دارای مزایایی بود و به مواهبی دست یافته بود که تا آنزمان کمتر کسی بآن دست یافته، بلکه تا آنجا که اهل هنر و سالمندان از خود و پدران میگفتند بآن نرسیده بود:
نخست که مقدم بر هر چه برای آواز و آوازخوان میباشد لحن خوش و صوت دلپذیر که دارایش بوده نوایش به دل، بلکه بجان مینشست. صدای باز و گرم و رسا و اجرایش بیتکلف و حنجره مستعدش که کل مقامات و نواها برایش یکسان و کلّشان میتوانست به وجه کمال عرضه بکند.
استعداد فراگیری و تسلط بر اجرای دستگاهها و زیر و بمشان از نغمه و گوشه و تحریر که با یک بار شنیدن و تعلیم معلم ضبط حافظهاش شده، بهتر و بکمالتر از آنها میتوانست جواب بدهد.
رسایی نفس و زنگ صدا و لطف ادای بیان که در اوج و حضیض به یکسان کشش و گیرایی و دلربایی داشته، بدور از هر سکته و بیش و کم و منقصت جذب قلوب بکند.
ص: 313
تحریرات بجای بدون هیچگونه گیر و گره و دشواری و فشار که نغمه خوش الحانترین بلبل و ترنم لغزش آبشار را بگوش و نوازش مخمل و حریر را میرساند.
تسلط به خویش که هیبت هیچ محفل و مجلس نتواند سراسیمهاش بکند.
حسن صورت و سیرت و خلق و محضر و محاوره و گل نمکین که گلش به سبزه آراسته، همراه بسا صفات و ملکات پسندیده که در او جمع و مصداق بکمال (
آنچه اطوار نکوهیده از او بازگرفتو انچه اخلاق نکو بود خداداد او را
) یش ساخته بود؛ پیوست اساتید و همکاران و معاصرینی معتبر مانند کلنل علینقی خان وزیری و علی اکبر خان شهنازی و مرتضی خان نی داوود و ابو القاسم عارف قزوینی و امیر جاهد و غیر آن که سر راهش قرار گرفته شکوفهی هنرش گلزار بکنند.
هرگز شعر و تصنیف مبتذل نخواند و دنبالروی دیگران نکرده سرقت هنری ننمود و بلکه طرف سرقت و مال باختهی دیگران قرار میگرفت و اشعار آوازهایش نبود، جز غزلیات سنگین و وزین، اکثرا از (طیبات) جانشین شیخ اجل سعدی و حافظ و ترانههایش که در آن زمان تصنیف نامیده میشد غالبا از امیر جاهد، همه پخته و سخته و دوستداشتنی که ورد زبانها میگردید.
غزلیات منتخبش که خوانندگان شایسته همچنان به استقبالش رفته، بحرمتش دنبالرویاش کردند و برخلافشان که تصانیفش را چند تن بد لحن و مقلد بیهنر میمون صفت گمنام بیسر و پا، با استفاده از آشفته بازار هنر، تا بلکه قمر دوم یا قمر زمان بشوند! به ادایش، با صدای منکر و صوت و بیان و اجرای زشت خارج خود، با به لجن کشیدن خویش باعث خرابی جمعی نام و کار و صدا و تصنیف و تصنیفساز و آهنگ و آهنگساز و نوازندگانش گردیدند.
غزلیات آوازش چنانچه گفته شد همه از شعرای بزرگ و همراه انتخاب از شیواترین و تصنیفهایش تا آنجا که حافظه یاری بکند: (مرغ سحر) در کلمات زیر:
مرغِ سحر ناله س- ر کنداغ مرا تازهت- ر کن
زاه شرر با- ر، این قفس- را برفکن و ز- یر و زبر کن.بلبلِ سرگشته ز کنجِ قفس درآ
نغمهی آزادی ص: 314 نوعِ بشر سرا- ناله سر کن. تصنیف (در ملک ایران) باین مضمون:
در ملک ایران، وین مهد شیران،تا چند و تا- کی، افتان و خیزان
داد از جهالت، خدا، که قدر خود ندانیم،در زندگانی چرا، شبیه مردگانیم-
تصنیف (هزار دستان):
هزا- ر دستان به چمن، دوباره آمد به سخن،که ای خسته از ر- نج دِی،
ببین شور و غوغای من- تصنیف (امان از این دل) که در تعریف (کنسرت قمر) آورده شد.
تصنیف (عروس گل) باین فحوا:
عروسِ گل از با- دِ صبا، شده در چمن چهرهگشا
، الا ای صنم بهر خدا- ز پیچه زدن حذر کن
؛ دیده کسی هرگز، بُوَد حور و پری در حجاب
؟ دیده کسی هرگز، بُوَد شمس و قمر در نقاب؟
الا ای صنم بهر خداز پیچه زدن حذر کن.
که تصانیف نخست از آن قبل از کشف حجاب و در بیداری و خودشناساندن مردم و تهییج به جنبش و کوشش و وطنخواهی و عروس گل در مقدمهی کشف حجاب میباشد. با بسیاری دیگر با مضامین مختلف که بعضی را خوانندگان ضعیفی مثل ملوک ضرابی دست تطاول گشوده با، بازخوانی و افزودن نیم و خطی آواز صفحه از آن پر کرده بنام خود به بازار فرستادند، با این تفاوت، با تقلیدچیان امروز که آنها میتوانستند لا اقل شبیه خود او از کار درآورده، امروزیها خود و آنها را خراب و با خواندنشان بعضی سند بیهویتی خود امضاء میکنند.
زنی نابغه زمان و نادرهی دوران که به جرئت میتوان گفت:
(صبر بسیار بباید پدر پیر فلک راتا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید)
یعنی مانند قمر که اگر او نبود موسیقی و آواز اصیل ایرانی از میان رفته، چه موسیقی کامل ملی در اختیار تعزیهخوانان قرار داشت و با جلوگیری حکومت وقت از کار تعزیهخوانان که خود نیز با کارشان بمرور از میان میرفتند آن نیز به نابودی میگرائید و در اینصورت است که میتوان او را جدای از امر «حرمت نغمهسرایی زن، که به اهل فتاوی و خالق او مربوط میشود» احیاکنندهی موسیقی
ص: 315
دم موتمان قبول بکنیم.
اینها بود شرح ناقصی از قمر به امید آن که مطلعین محترم آنرا تکمیل بکنند و احوال جانگداز زیر که از پیری او میآید: شبی به دعوت دوستی که خود او نیز گفتنیای دارد به کافهای در خیابان سی متری بنام (کافه شکوفه نو) رفتیم.
کافه رستوران مشهور بزرگی به مدیریت شخصی بنام حجازی که میگفتند غلامرضا پهلوی هم در آن کافه سهم مشارکتی دارد . دلیل قبول دعوتم آن بود که گفته بود در آن قمر برای شبی نیم ساعت با سی تومان اجرت اجیر شده میخواستم دیدار بیست و اندی سال پیش را از او تازه بکنم.
ساعت یازده شب بود که قمر بروی صحنه آمده با تواضع بیرمقی به حاضران و اشاره به دسته ارکست کنار صحنه شروع به کار نمود. طبق معمول خود تصنیفی در ابتدا خواند و آوازی بعد از آن و تکرار تصنیفش که پس از آوازش نموده، سری به علامت اتمام و تشکر از ابراز احساسات تماشاچیان که تنها قلیلی از سالخوردگان برایش دست زدند فرو آورده صحنه را پشت سر گذاشت.
این کافه از گرانترین و مشغولکنندهترین اماکن شبگذرانی بود و برای آن بهترین هنرمندان از طبقات مختلف دعوت میشدند که قمر هم یکی از آنها معلوم و با قرارداد سه ماهه برای شبی نیمساعت دعوت شده بود.
بجهت ریخت و پاشی که میزبان من در آن کافه داشت برایمان جایی در جلو صحنه نگه داشته شده بود.
قمری که آن شب دیدم، با قمر بیست سال پیش از آن فرق کرده بود! قمر آن قمر فرشته لقا و مرغ خوش الحان گذشته نبود، حتی صورت چهره و اندام و
ص: 316
قمر الملوک وزیری در بستر بیماریهای واپسین و عکس جوانیش که به دیوار اطاق محقرش میباشد.
ص: 317
قمر در آخرین روزهای زندگی.
ص: 318
حرکات و لحن و صدایش عوض و پیر شده بود. زشت و عبوس و نچسب و بدصدا و بیحوصله شده بود. موهایش جو گندمی نزدیک به سفید تمام و قامتش نیمه خمیده شده بود. تحرک و بشاشات و مجلسآرایی خود از دست داده بد اخم و بیتحرک و مصنوعی و زورکی شده بود. آمدنش به صحنه چنان بود که به عزاخانه میآید و رفتنش از سستی و بیرمقی به آنگونه که جان از زانوانش کشیده شده بود! به ملاقاتش آمده بودم که تازه و زنده و مشعوف بشوم اما بعوض دلتنگ و غمآلود گردیدم.
این ساعت چنین کافه رستورانها را به سرگرمکنندگان تازهکار و کم ارزشها میدادند که حاضران در آن تا این زمان مست خراب شده، خوب و بد نمیفهمیدند و قمر به ردیف آنان درآمده بود. کم و بیمقدار و در حد میان پردهخوان و وقت پرکن حقیر شده بود. قمری که سر به امثال داور و بالاتر از آن فرود نمیآورد مجبور به فرود آوردنش در برابر مشتی لش و لات شده بود.
این گونه وحشیخانهها بدلم نچسبیده، هرگز مطبوع خاطرم قرار نگرفته بود و امشب هم بخاطر قمر آمده بودم که تحمل وضعش نتوانستم کرد و رفیق را با یارانش که بمرور بما پیوستند بجا گذاشته، با خداحافظی و پرسش این که قمر کجا و اینجا کجا و دریافت جواب این که از استیصال مجبور شده است بیرون آمدم.
آری قمر مستأصل شده بود. قمر فقیر شده بود. قمر بیمار شده بود. تنها و بیکس و محتاج نان شب و کافهای نخواستنی شده، حتی بخاطر بیماری حنجره از اداره رادیو نیز بدون هیچگونه قرار مقرری و مثل آن اخراج شده بود، بهمانگونه که پس از دو سه برنامه بعد از آن شب از شکوفه نو نیز، بخاطر شکایت مشتریان قراردادش فسخ و طرد شده بود. برایم جای تعجب نداشت که اینچنین بیمهریها از روزگار و ناسپاسی از مردممان برایم سابقه داشته بود، اما کار قمر برایم دردناکتر از همه بود که همراه گذشتهاش بوده، به چشمی تاج بر سریاش در کنسرت سالن سینما سپه و به چشمی خاک بر سری کنونیاش دیدم!
در اینجا تا بوده مزد هنر تاوان هنر بوده، چنانچه اجرت درک و علم و شعور تاوان مصائب آن بوده. در اینجا کمال الملکها و فراهانیها و امیرکبیرها و عارف و
ص: 319
عشقی و صور اسرافیلها و امثال آن طرد و خاکمال و بدست مرگ و جلاد سپرده شده بود.
در اینجا جای چاپلوسان و دزدان و مسخرهگان و تهجنبانان و خودفروشان و عربدهکشان و بلهقربانگویان و مثال آنان و حیات و ممات آنها بوده که باید عزیز بشوند و قمر این درک نکرده بخود و عادت روزگار و مردم خود دچار خبط شعور شده بود.
خبط شعور در خودش که بیخبر، از: به حسنت مناز که به تبی و به مالت مناز که به شبی بند است، و لئامت روزگار که هر چه بدهد پس میستاند، سر و شکل و صدا و جویبار عواید که بطرفش سرازیر میشود را دائمی انگاشته چیزی برای زمان پس از آن نگذاشته بود، و عدم درکش در شناخت مردم خود که دوستی و عشق و علقه و خوشامدگویی هایشان حقیقی و لطفشان پایدار و چون دیگر مردمشان قدردان و حقشناس و سپاسگزار انگاشته بود!
از آن شب به بعد گاه و بیگاه جویای حالش میشدم که هر بار خبرش از وضع و حال بدتر از دفعه پیش میرسید، که باید هم بدتر میرسید که گرفتار بیماری بیهودگی و بیمصرفی و بدتر از آن دچار ذلت بینوایی و فقر شده بود، چنانچه پیری و بیماریهای گونهگونش پس از رانده شدن از رادیو که زنگ بیخودیاش بگوش طنین افکنده بود رو آورده بود؛ تا روزی به اتفاق یکی از رفقای اهل هنر به ملاقات و نه بلکه به عیادتش رفتیم. به ملاقات قمری که در بستر بیماری و غربت بیکسی افتاده، پیرزنی که ندانستیم که بود کنارش نشسته به او، چنانکه آخرین لحظات حیاتش را انتظار میبرد خیره شده بود.
قمری که مزد و قدر و سپاس پنجاه سال عمر هنریاش چند شیشه دوا و دستهگلی کوچک نیمه پلاسیده که در لیوان آبخوری دهن گشادی گذاشته شده بود و جعبه شیرینی نیمخوردهای که کمبودش تعارف عیادتکنندگان شده، روی قالی کهنهی نخنمای کنار بستر محقرش که روی زمین گسترده بود گذاشته شده بود.!
دیدگانش را غبار مرگ گرفته، حرف نمیتوانست بزند و یعنی حرفی نداشت که بزند! که با خداحافظی با پیرزن بیرون آمده بحال خودش گذاشتیم.
ص: 320
در حالی که ملوک ضرابی که از او پیرتر بود و دانسته بود چه بکند شاداب و سرحال و هم اکنون نیز که تصحیح این فصل کتاب حاضر برای چاپ دوم میکنم در قید حیات میباشد. این بود وضع زندگی و غایت کارش و حمل جنازهاش در بیکسی تمام، که گفتی غریب کنار کوچه مردهای حمل میشود، در تشییعکنندگانی انگشتشمار، که شاید هم اگر همت چند تن انسان حقیقی و از دوستداران واقعیاش نبود شاید در گورستان فقرا دفن شده بود.
این یک هنرمند و برخورد مردمش در پاسخ هنر و خدماتش در یک طرف مشرق زمین و با کمی اختلاف زمان هنرمند دیگری بنام ام کلثوم و مردمش در آن طرف مشرق زمین بنام کشور مصر و سرزمین عربها! که در بیماریاش بزرگانی مانند رئیس جمهور و همسطح او از عیادتکنندگانش بودند و در تشییع جنازهاش (عبد الناصر رئیس جمهور) پیشرو دیگر مشایعتکنندگانش باشد، سوای به تجلیلش اعلام عزای عمومی نمودن و مردمش که تا حد خودکشی از او تقدیر بکنند!
هویتش: از نسب علویه. اسمش در ابتدا قمرتاج و در سهولت ادای کلام قمر و پس از آن قمر الملوک. نام خانوادگیش وزیری، که از کنیه استادش علینقی خان وزیری دریافته بود. پدرش سید حسن، مادرش طوبی، محل تولدش تاکستان قزوین، تاریخ تولدش 1284 شمسی، معاصر شعرا و هنرمندانی مانند عارف و عشقی و ایرج و ملک الشعرای بهار و کلنل وزیری و علی اکبر خان شهنازی و مرتضی خان نی داود. و تاریخ فوتش شب جمعه 1338. مزارش قبرستان ظهیر الدوله، شرق خیابان دربند شمیران طهران.
روانش شاد و سپاس خداوندی را که دانای به قلوب و تا آفتاب از مشرق طلوع کند در توبه برای بندگان گشوده نهاده، کریم و رحمان و غفور میباشد.
مسجد مجد الدوله
یکی دیگر از اماکن خیابان باغشاه، مسجد مجد بود که هنوز به همان شکل و هیأت برقرار میباشد و آنچه از آن قابل ذکر میباشد بیکارهها و بیخانمانها و بیسر و سامانهای خود خیابان و اطراف آن است که در آن اجتماع نموده، شبها
ص: 321
بیتوته و روزها استراحت و نظافت و شپشکشی و رفع حوایج میکردند. شبستان آن خوابگاه زمستانیشان بود که پیر و جوان و خرد و کلان در آن گرد آمده با تنفس خود آن را گرم و با اعمال قبیحه، بیت اللّه را مبدل به بیت الخلاء و بیت الفساد میساختند و آفتابروهای صحن و ایوان آن، اماکنی که در آن عریان گردیده سرجویی و تنجویی نموده حوض و صفه آن مخصوص شستشوی بدن و خشک کردن ملبوس و در تابستانها و پائیزها که در آن آبتنی و آفتابگیری و رختشویی میکردند. باید افزود این، احوال خاص مسجد مجد نمیتوانست باشد که تمام مساجد، بیت الفقرا و خانههای بیخانمانها بود که آنها را مأمن و مکان بیمعارض خود میدیدند.
هرگز امکان نداشت کسی در مسجدی قدم گذارد و مشتی بیکاره و برهنه و علیل و بیمار و درمانده را مشاهده نکند که به هرزگی و شوخی و آه و ناله و قمار و جلفی و مانند آن اشتغال نداشته یا در هم و آشفته در گوشه و کنار، گیوه پارههای خود یا تکه آجر و سقطی زیر سر ننهاده، نلمیده، صداهای ناهنجار خر و پف و صادرات نامناسب نداشته باشند! و با ورود هر کس به مسجد، عدهای مریض و معلول و فقیر از هر طرف صدا به درخواست کمک بلند ننموده یا به طرفش هجوم استمداد نداشته باشند؛ و غیر ممکن بود که نمازگزاری بتواند از زشتیهای اعمال و بوی عفونت آنان، نمازی به فراغت و حضور قلب بگذارد و دور از امکان، که با هر رکعت و رکوع و سجود و نشست و برخاست، دهها شپش ریز و درشت رنگ و وارنگ به ملبوسش نچسبیده با خود همراه نیاورد! شپشهای شناختهشدهای به نام (شپش مسجدی) که در میان صدها شپش حمامی و امامزادهای و معرکهای و قهوهخانهای و مانند آن معلوم میشدند و بطور خلاصه، مسجد عور کثیف پرتافتادهای که از ترس مجتمعان بیکاره و کثافات آن، کمتر کسی در آن رغبت نماز مینمود.
ناز مرگ
از این مسجد خاطره حیرتآمیزی از مخلص نگارنده میباشد که شاید اطلاع بر آن خالی از شگفتی نبوده باشد!
ص: 322
جوانی بود و بیکاری و فقر و تهیدستی، همراه بیماری و بیکسی و هزاران آمال و آرزو، پیوسته محرومیتها و گذشتههای غمافزا و آینده نامعلوم خالی از امید که همگان دست به دست هم داده وادارم ساخت تا آخرین چاره درماندگان یعنی انتحار اختیار بکنم!
این تصمیم، آنی و سرسری اتخاذ نشده بود که حساب شده و از روی اعتقاد بر پوچی روزگار و بیاعتباری و مسخرگی زندگی و بدعهدی خلق زمانه گرفته شده بود و فقط آنچه موجب تأخیر در انجام آن میشد عدم استطاعت خرید سه نخود تریاک بود که برایش گشایشی حاصل نمیآمد.
از مال دنیا تنها شلوار اضافهای داشتم که جز در مهمانیها و برگزار کردن آبرو بکارم نمیآمد، و کلاهی که یا به تنهایی و یا همراه شلوار به گرو رفع حوایج میرفت و کلاه آن از گرو خارج شده در اختیارم قرار گرفته بود که آن را به دو قران فروختم و با سه عباسی آن شش نخود تریاک خریده نصف آن را به گلو انداخته کاسه آبی به پشتش دادم و تا اینکه در معده حل شده زودتر اثر خود ظاهر بکند، سربالایی خیابان ناصریه را در پیش گرفته براه افتادم.
نه چنان بیکس و خویش و آشنا بودم که از زیر بوته بیرون آمده باشم و راه بجایی نداشته باشم، بلکه پدری در توانایی استطاعت داشتم با زن و فرزندانی که با اندک تمکین و قبول کوچکی و درخواست کمک شاید متکفلم میشد و مادری، در خانمانی با شوهر و فرزندانی جدا که با تقبل تحقیر و اظهار استعانت از خود و شوهرش امکان اعانتشان میرفت و فامیلی، بیش از دور تسبیحی تاجر و ملا و اداری و حاکم و حاجی و مالک و دهدار که با اندک توقعی مساعدت و همراهی میشدم، اما تمام اینها و بالاتر از اینها نمیتوانست مقنع طبع منیع و به زیرآورنده گردن فراز من بوده باشد؛ که، از خردی قائم به خویش و متکی به نفس خود بوده نان کسی به رایگان از گلویم پایین نرفته بود، خاصه افتراق پدر و مادر که از اوان طفلی مرا خودکارساز ساخته از هر خویش و بستهای، بیگانهام بار آورده بود.
دو ساعت و شاید زیادتر از آن بود که تریاک را خورده راهپیمایی را شروع نموده بودم، چه هنوز بعضی دکانهای پزندگی که در این ساعات اندک اندک
ص: 323
دکاکین خود را باز کرده به نظافت و چیدن بساطهای خود جهت فروش ظهر میپرداختند باز نشده بودند و یک ساعت و زیادتر از ظهر میگذشت که من هنوز خیابانها را بالا و پایین کرده راهی میپیمودم بدون آنکه اندک تأثیری از تریاک مشاهده کرده کوچکترین تغییری در احوال خود ملاحظه بکنم، در حالی که حد اکثر اثر تریاک که از انتحارکنندگان ثابت شده بود دو ساعت بود که یا آنها را تلف کرده یا مشرف به موت مینمود، و بالاترین مقدارش همین اندازه که من خورده بودم و برای مرد نیرومند که او را هلاک سازد و هر آینه احساسی در خویش مینگریستم آنکه سه ساعت و زیادتر راه رفته بودم و لازم میآمد تا اندکی استراحت بکنم.
اوایل فصل پاییز بود و اگر چه هنوز آفتاب به آن چسبندگی نرسیده بود تا طبیعت پذیرای آن بوده باشد، اما من که تشنه هلاک خود بودم و بیاثر ماندن زهر دچار حیرت و عصبانیتم ساخته بود با دلخوری تمام که از اجل هم ناز باید بکشم سه نخود دیگر آن را هم نرم کرده با پیالهای آب دیگر که از سقاخانه (گذر تقی خان که بیرون، مقابل در مسجد بود) به روی آن دادم آفتاب روی مسجد مجد را در نظر گرفته اشهد خود گفته به طرف قبله دراز کشیدم.
البته این خفتنی بود که دیگر بیدار شدن نمیبایست داشته باشد اما عصر تنگی بود که صدای مسألهگوی پیش از نماز مغرب، که معرکه گرفته مشتی گدا گرسنه به دور خود جمع کرده بود بیدارم نمود که مسئله گفتن خود را تمام و روضه پول جمع کردن شروع کرده میگفت:
حضرت سید الشهدا ظهر عاشورا در آخرین لحظات حیات رو به سپاه اعدا نموده گفت ای مردم بدانید که رزق مقسوم است و در این صورت چه بهتر که آن را از راه حلال بدست آورید و عمر معلوم و چه نیکوتر که آن را در طریق حق و حقیقت تمام بکنید.
با شگفتی بیاندازه که میدیدم نه تنها هنوز زنده هستم بلکه در کمال
ص: 324
سلامت تن میباشم و اندک فتوری در جسم و جانم بوجود نیامده است و با عصبانیت تمام که چگونه اقدامم به نتیجه نرسیده است به سر حوض رفته، وضو ساخته با جماعت، نماز مغرب و عشا را به پایان رسانیده، جهت دفع الوقت و اینکه شاید اثر سم یکباره ظهور بکند پای منبر پیشنماز نشسته به اصغاء بیانات او پرداختم.
پیشنماز دو آیه از قرآن تلاوت کرده به تفسیر آنها پرداخت: عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ. یعنی بسا امور که طبع آدمی از آن کراهت دارد که خیر او در آن میباشد و بسا اعمال که از آن خشنود و طرف علاقهاش میباشد که شر او در آن نهفته است.
هر یک از جملات شیخ مسألهگو از زبان امام همام در مقسوم بودن رزق و معلوم بودن عمر و آیات و کلمات پیشنماز طامات و کلیاتی بودند که میباید مرا بسوی انصراف از لجاجت و یکدندگی کشیده بسر عقل و تلافی مافات بیاورند اما با اینهمه من نه از آن سست عنصرانی بودم که این تصادفات بتواند خللی در ارکان تصمیم بوجود آورد، و نه در آیندهای چنان روشن که امیدی از آن برایم باشد، لا جرم به طرف خانه براه افتاده از عطاری اول خیابان مهدی موش نیز سه نخود دیگر تریاک خریده در سر راه هلههولههایی که آخرین دل را از عزای خوراکیهای دنیا درآورده باشم، خورده، در خانه تریاک را که هر آینه کم خوردهام کافی شده قبلیها را نیز مؤثر گرداند نرم کرده بالا کشیدم و شام را که مادربزرگم پنیر و هندوانه و حاضریهای دیگر فراهم کرده بود با اشتهای تمام که زیاده از حد گرسنه شده بودم صرف کرده به بستر رفتم و در کمترین وقتی با شعف این اندیشه که صبح با چه وضعی با نعشم روبرو خواهند شد و چه ضجهها بر سر جنازهام خواهند زد، یا نخواهند زد، و شاید هم اه و تفم بکنند و جسدم را به چه صورتی حمل خواهند داد و با چه حرمت یا خفت تشییعم خواهند نمود؟ پلکهایم سنگین گردیدند، اما بدبختانه یا خوشبختانه صبح از خواب بیدار شده، خود را در کمال صحت و تندرستی یافتم که نشاطی فوق العاده نیز چالاکم ساخته بود و تنها اثر
ص: 325
غیر قاعدهای که در خود یافتم، آن که میل اجابت خارج از عادتی به مزاجم رو آورده بود و اشتهایی بس قوی خلاف روزهای دیگر بطوری که نصف نان تافتون را توانستم با پنیر صرف بکنم!
این مبارزهای بود که در آن شکست خورده بودم و ناچار با مرور وقایع گذشته که خطرات از این بالاتر را نیز دیده بودم و توجه به کلمات مسجدیان دیروزی و معنی (و ما تسقط من ورقة ...) و این کلمات که:
(اگر تیغ عالم بجنبد ز جاینبرّد رگی تا نخواهد خدای)
و
(گر نگهدار من آن است که من میدانمشیشه را در بغل سنگ نگه میدارد)
و تجسم مرگ عیال یکی از آشنایان که سال گذشته از بام پنج ذرعی به حیاط افتاد و خم به ابرویش نیامد و امسال از پله اول نردبان پایش سرید و در دم جان سپرد! و از این قبیل خود را قانع ساختم که حیات و ممات اختیاری نمیباشد چنانکه دیگر امور نیز از حیطه اختیار آدمیان بدور میباشد و باید دل به رضا و تن به قضا سپرم. اکنون چه خیر و شری از وجودم میتوانست ظاهر شده زندگی و بقای من چه نفع و ضرری در مشیت میتوانست داشته باشد و این ذره و کمتر از ذره من چه اثری در این عالم عظیم به ظهور میتوانست برساند دانای کل خدا میباشد!
واگن اسبی
این خیابان و چند خیابان دیگر از معابری بودند که واگن اسبی در آنها رفت و آمد مینمود و این اتاق چرخداری بود که توسط دو رأس اسب بر روی ریل آهن حرکت میکرد و تا پنجاه شصت مسافر نشسته و ایستاده را حمل مینمود.
واگنخانه یعنی توقفگاه آنها، یکی در خیابان باغ وحش (اکباتان) نرسیده به تلفنخانه و یکی در ماشینخانه (گارماشین) پایینتر از خیابان خراسان بود که تعمیرات آنها نیز در توقفگاه دوم انجام میگرفت.
ص: 326
این واگنها شبیه واگنهای باری قطار بدون دیواره، دارای سه محل برای مسافران نشسته و دو محل در عقب و جلو آنها برای مسافران ایستاده بود که یکی از آن سه محل برای جلوس خانمها که با در و دیوار و حفاظ در رعایت شرایط مذهبی ایران که زنها در آن به استتار باشند در وسط واگن ساخته شده بود و دو محل دیگر جهت مردها که در هر یک جای دوازده مسافر در دو نیمکت مقابل هم تعبیه شده بود. مکانهای ایستاده هم دو ایوانک در محلهای واگنچی بود که با طارمی محفوظ شده بود. اگر چه جز قسمت زنانه که در و شیشه و پرده داشت بقیه آن باز بود و جز حفاظی آن را نپوشانده بود اما با همان سادگی با چنان ظرافت و زیباییای ساخته شده بود که هر بیننده را مجذوب مینمود.
نیمکتهای چوبی راحت لاک و الکلی و دیوار و سقفی در همان رنگ که با تختههای باریک جفت و جزم هم پوشانیده شده، و دیوارههای از ورق آهن جلو و عقبش که با سلیقه خاصی رنگآمیزی سیاه و سبز شده بود، زیباییای دلانگیز یافته بود.
سقف آن را چهار میله آهنی چهارگوشه آن بر سر دست گرفته، لبه سقفش با کنگرههایی زینت گردیده، دودکش دو چراغ لامپا از فانوسهای داخل آن که از یک طرف اتاق زنانه و از یک طرف قسمت مردانه را روشن مینمود با بادگیرهای خوشساختی از بالای آن بیرون آمده بود و دو زنگ برنجی شبیه زنگهای مدارس یا زنگ گردن قاطر در دو طرف آن بالای سر واگنچی آویخته و دو دسته ترمزی شبیه هندل که قائمه بلند داشته باشد، یکی از جلو و یکی از عقب به صورت عمودی از سپرهای پس و پیش آن بالا آمده بود.
خط آن را دو ریل باریک کم عرض به فاصله یک متر تشکیل داده بود که سطح میانشان با قلوهسنگهای رودخانهای فرش شده آن را همکف خیابان ساخته بود و چهار چرخ نزدیک به هم در زیر آن که گردش و انحناء آن را در سر پیچها آسان مینمود، با شرطی که مسافر در ایوانهای آن مساوی ایستاده از نظر وزن یا تعداد به یک اندازه بوده باشند؛ از آنجا که هر آینه در یک ایوان آن جمع میشدند سمت سبکش بالا آمده الاکلنگ میگردید و غالبا این خوشمزگی از طرف مسافران آن بظهور میرسید.
ص: 327
میگفتند در ابتدا که بکار افتاده بود، تا مردم را از جلوش دور و راه را برای آن باز بکنند مردی سوار بر اسب شیپورزنان جلو آن حرکت میکرده است! و این نمیتوانست دور از حقیقت بوده باشد که پس از پنجاه سال که از عمر آن میگذشت هنوز مردم بیادب با تردد بیخیال خود در جلو آن مانع عبورش میشدند که زیادتر وقت واگنچی به زدن زنگ و «خبردار» گفتن به آنان میگذشت و از افتخارات لشوش و لوطیباشیها بود که جلو واگن حرکت میکنند! و از مردمآزاریهای بچه لاتها که با پیشاپیش آن رفتن مانع عبورش میشدند و چه زیاد بیشعورها و از خودراضیها که چون واگنچی زیاد زنگ زده فریاد میکشید، با دشنام و «توپوز» یای که به اسبهایش میزدند از او میخواستند تا خیابان به آن پهنی، از آن طرفش برود! و چه بسیار سالمندان و پیر خرفها که هنوز غیرممکن بودن مسیر آن را از روی ریل نمیدانستند!
برای پیاده و سوار شدن مردم و عبور واگن مقابل، در هر چند صد قدم دوراهییای معلوم شده بود و یکی از این دوراهیها مقابل مدرسه دار الفنون اوایل سربالایی خیابان ناصریه بطرف توپخانه بود که از آنجا اسبی یدکی به واگنها اضافه کرده آنها را سه اسبه میساختند تا انتهای خیابان لالهزار و اول خیابان چراغ برق و اول خیابان باغشاه که باز نموده همچنان دو اسبه میکردند و همیشه دو اسب یدک برای این کار در دو راهی دار الفنون نگاه میداشتند، مگر آنگاه که واگن سبک و کم مسافر و یا بدون مسافر طی طریق مینمود. مسافران واگن نیز از دست اراذل و اوباش خیابانها نمیتوانستند آسوده بمانند که امکان نداشت تا واگنی ترمز خود را باز کرده شروع بحرکت نماید و مشتی از اطرافش بالا نرفته خود را به آن نیاویزند، در حدی که بلیتفروش باید دایم در اطراف واگن
ص: 328
مواظب مزاحمان بوده فحش داده فحش خورده معارضه بکند، مخصوصا در وقتی که آژان مأمور آن هم پست خود را برای قضای حاجت یا کاری رها کرده واگن را به حال خود گذارده بود که باید مسافران قید سواری را زده آن را برای لشوش بگذارند!
واگنسواری نه تا آن حد شیرین بود که ولگردان خیابانی را با همه خفت و خواری و دشنام و قنوت واگنچی و گرفتاری و توقیف آژان و دریده شدن رخت و کلاه تشویق مینمود بلکه تا آن اندازه لذیذ و دلچسب میآمد که کمتر امکان داشت کسی به آن دسترسی داشته، اگر چه خود صاحب اسب و درشکه شخصی بوده باشد و بتواند از آن صرف نظر بکند، چنانچه خود حقیر اگر از آن جمله ولگردان خیابانی نبودم که بتوانم از طریق بالا رفتن از آن ارضاء میل بکنم، اما از بهترین کامرانیهایم بود که دفعهای برای پدر یا مادر مسیری در راه واگن پیدا شده مرا نیز دنبال داشته باشند، همچنین از آرزوهایم که روزی استقلال مالیای داشته بتوانم هر چه دلخواهم باشد سوار آن شده کامرانی بکنم، به گواهی این اتفاق که چون روزی یک پنج قرانی که لای درز سنگ راه آب جلو حیاط افتاده بود و برای بدست آوردنش سنگ نیز به روی دستم برگشته ناخن انگشت (بنصر) م را تا حد افتادن صدمه رسانید یافتم همه آنرا شش شاهی شش شاهی واگن سوار شده از سر خط به ته خط رفته از ته خط به سر آن برگشتم، مگر چند صد دیناری از آن را که در هر آخر خط به بستنی دادم!
شاید برای مردم امروز که از کثرت سر و صدا و دود و ازدحام، از اتومبیلهای آخرین مدل خود بیزار و آرزوی ساعتی پیادهروی در کناری خلوت میکنند، توصیف واگن و لذت سواری آن دور از تصور بوده باشد، اما برای مردم آن زمان
ص: 329
که به قول معروف از بیالاغی سوار چینه میشدند و بهترین بازی اطفالشان سواری اسبهای چوبی مانند ترکه و نی و دسته جارو و امثال آن بود واضح است چه لذتی میتوانست داشته باشد، مخصوصا برای بچهها ایستادن پهلوی واگنچی و تماشای اسبهای قوی واگن! که چگونه در حرکت دادن آن به خود فشار آورده پاها را کوتاه برداشته سرها را جهت جمع کردن نیرو تا سر زانوها پایین میآوردند و اندیشه این که دو سر اسب که درشکه بآن کم وزنی را در سربالایی خیابان بزحمت میبرند چگونه خروارها وزن، واگن و مسافر را از جا کنده حرکت میدهند! دیگر برای زنها که در اتاقک زیبای آن نشسته میتوانستند هر یک دو سیر تخمه را تا رسیدن به مقصد چرک چرک کرده با یکدیگر حرف بزنند! و تا بحث شیرینی این سواری را تکمیل کرده باشم یکی از پیر شاهزادهها که خانهاش در بازارچه کربلایی عباسعلی، پایین چهارراه حسن آباد و محل کارش پستخانه بود شاهد میآورم که برای سواری واگن مسیر خانهاش را تا آخر خط آن که میدان دروازه قزوین (میدان شاهپور) بود پیاده میپیمود که از آنجا یعنی آخر خط سوار شده تمام طول راه آن را سواری خورده باشد! و تا مسیرهای آنرا هم ناگفته نگذارم باید بگویم تقریبا تمام خطوط آن به بازار یعنی آخر خیابان جباخانه ختم میگردید که با صورت فعلی شهر، باید بعد از سبزهمیدان مقابل میدان ارک را در نظر آوریم، و خطوط آن که به این قرار معلوم شده بود:
اول: خط بازار که تا آخر خیابان لالهزار نزدیک خیابان رفاهی رفت و آمد مینمود و مسافران آن را مخصوصا در عصرها پسر حاجیها و فکلیمآبها و خانمهای پیچه چهار انگشتی (مکش مرگ ما) و خانمبازها تشکیل میدادند.
دوم: خط خیابان شاه عبد العظیم که از بازار براه افتاده ناصریه و چراغ
ص: 330
چهارراه، یا میدان حسن آباد، یا میدان هشت گنبد، با پیکرهی ملک المتکلمین، یکی از ناطقین منبری طرفداری مشروطه که به امر محمد علیشاه، همراه دیگر مخالفان او در باغشاه کشته شد.
ص: 331
برق را طی کرده خیابان ری را گذشته با پشت سر نهادن هفت دو راهی به گارماشین (ایستگاه ماشین دودی) میرسید.
سوم: خط باغشاه که از بازار حرکت کرده بعد از شش دو راهی به دروازه باغشاه (مقابل مجلس سنای فعلی) میرسید.
چهارم: خط دروازه قزوین که از میدان توپخانه حرکت کرده پس از گذشتن از چهارراه حسن آباد، سرازیر شده به میدان شاهپور (دروازه قزوین) میرسید.
خط دیگری هم قبلا از گارماشین به طرف خیابان اسماعیل بزاز به پاقاپق (میدان اعدام) میرفته که چون از زیر بازارچه زعفران باجی میگذشته و صاحب بازارچه منتسب به دربار و سردسته مطربهای زنانه آن بوده است و بیم آن میداده که بازارچهاش را لرزانده خراب بکند، لشوش را وادار به مزاحمت آن نموده با سنگ زیر چرخ گذاشتن و خارج ساختنشان از خط و جلو راه اسبهایشان چاله کندن، عبور و مرورش قطع میکنند که ناچار کمپانی هم خط آن را جمع میکند.
گویا عمر این وسیله هم با عمر سلطنت قاجاریه به آخر رسیده بود که با به روی کار آمدن سلسله جدید هر روز برای آن اشکالی تراشیده هر شب خطی از آن را برچیده کنار میگذاشتند تا به تعطیل قطعی انجامید که اولین آنها خط لالهزار و بعد از آن خط خیابان شاهپور و پس از آن خط باغشاه و در آخر خط خیابان شاه عبد العظیم بود و سریع الانهدامتر از همه خط باغشاه، که در یک نیمه شب تا صبح تمامی آن برچیده شد و چنین در دهانها انداختند که رضا شاه نیم شب از خیابان باغشاه میگذشته چرخ اتومبیلش در گودافتادگی کنار خطهای دوراهی جلو مریضخانه دولتی افتاده دچار لغزش میشود و همان ساعت به کریم آقا خان رئیس بلدیه تلفن زده دستور برچیدن خط را میدهد که شبانه سپورها ریخته یکسره خط را از باغشاه تا توپخانه با تراورسهایش برداشته کنار پیادهرو
ص: 332
گذارده جایش را شنریزی میکنند، که ضمنا، هم تسلط و قدرتنمائی رضا شاه را میرساند که چگونه با یک فرمانش کار صد روزه یک نیمه شب تا صبح بپایان رسیده سرانجام میگرفت؟!
چنانکه اولین آسفالت، در ورود ملک فیصل پادشاه عراق به تهران نیز در یک بیست و چهار ساعت با همین نوع ضرب الاجل، خیابانهای باب همایون و اطراف توپخانه از سطح و پیادهرو زیرسازی شده بود آسفالت گردیدند، آن هم آسفالتی که بیش از سی سال در کمال سلامت بر جای ماند که هر آینه دچار تغییر و تبدیلهای بعدی نشده بود هنوز باقی مانده بود